اگر کلمه ی وسط به اضافه دایره را حذف کنیم همان ستاره ی صبح باقی میماند که یکه از نماد های شیطان پرستی است
- ۰ نظر
- ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۳
اگر کلمه ی وسط به اضافه دایره را حذف کنیم همان ستاره ی صبح باقی میماند که یکه از نماد های شیطان پرستی است
با اینکه قرن ها از زمان مرگ اسکندر مقدونی می گذرد اما همچنان از او به عنوان یکی از بزرگترین فاتحان تاریخ بشریت یاد می شود.اسکندر در ژوئیه (10 تیر تا 9 مرداد) 356 ق.م در شهر پلا به دنیا آمد.این جنگجوی شجاع 2000 سال پیش در بابل و در سن 33 سالگی در گذشت.امپراطوری او که از یونان تا هند ادامه داشت بعد از مرگش از هم پاشید.اما شهرهایی که در آنجا بنا کرد هنوز هم پا برجا هستند.داستان او از زمانی آغاز می شود که او پسری 14 ساله بود.او توانست اسبی وحشی را که هیچ کس قادر به رام کردنش نبود رام کرده و نام آن اسب را بوسفال نامید.این اسب بسیار پر قدرت و نترس بود و هیچکس جز اسکندر نمی توانست از آن سواری بگیرد.این اسب او را در تمام لشگرکشی هایش این اسب را همراه داشت تا اینکه در فتح هندوستان مرد.او شهری را به نام اسب شجاعش ساخت.
<فلیپ دوم> مقدونی پدر اسکندر و مادرش <اُلمپیاس> دختر <نه اوپ تولم> پادشاه مُلُسها بود.(البته در بعضی از منابع اسکندر را حرام زاده دانسته اند).ملسها مردمی بودند یونانی زبان که در درون اپیر نزدیک دریاچهٔ اِپئومبوتی یا ژانین کنونی سکنی گزیده بودند و پادشاهان این مردم از خانوادهٔ اِآسیدها بشمار میرفتند و این خانواده هم نسب خود را به آشیل پهلوان افسانهای یونان در جنگ تروا میرسانید. بنابراین چون پادشاهان مقدونی عقیده داشتند که نژادشان به هرکول نیمربّالنوع یونانی میرسد مورخین یونانی نسب اسکندر را از طرف پدر به هرکول و از طرف مادر به آشیل پهلوان داستانی میرسانند. در داستانهای ایرانی اُلمپیاس مادر اسکندر را ناهید نامیدهاند.
برخی از پژوهشگران در ایران نظیر استاد بهروز، اصلان غفاری، دکتر محمد مقدم، احمد حاجی و پوران فرخزاد معتقدند در زندگینامههایی که درباره اسکندر مقدونی برجای مانده است تعارضها و اشتباههایی وجود دارد. از جمله پوران فرخزاد در کتاب «کارنامهٔ به دروغ» آورده است اسکندر مغانی یا اسکندر ارومی شخصی ایرانی بودهاست که بسیاری از اسکندرنامهها که امروزه به اسکندر مقدونی نسبت داده میشود در واقع شرح حال او است (مثلا ساختن سد سکندر، پارسایی و بزرگواری، پی آب زندگانی گشتن).
فلیپ دوم پدر اسکندر در سال 359 ق.م پادشاه مقدونیه شد.او سپاهی تهیه کرد و نقشه حمله به امپراطوری با شکوه ایران را کشید.پدر اسکندر فیلیپ یا فیلیپوس که نخست شاه مُلُسها بود، در جنگی که با یونان کرد پیروز گردید و پادشاه مقدونیه و تمام یونان شد. در این جنگ که در محل خرونه(Cheronee) روی داد دو سپاه به هم رسیدند و طلیعهٔ صبح طرفین صف آرایی کردند. فیلیپ فرماندهی جناح راست را به پسرش اسکندر داد و معاونان ممتاز را خود را در کنار او جا داد. فرماندهی جناح چپ را هم خود به عهده گرفت. در این جنگ که طولانی بود تعداد زیادی از هر دو طرف کشته شدند و سرانجام پدر اسکندر در این نبرد پیروز شد. بعدها هنگامی که فیلیپ وارد نمایشگاهی جهت تماشای صورت دوازده الهه میشد و تمام انظار متوجه بود شخصی پوزانیاس(pausanias) نام قمهای به تن او فرو کرد و پادشاه افتاد و درگذشت. پس از مرگ فیلیپ اسکندر بر تخت سلطنت نشست.اما در 336 ق.م یک توطئه در قصرش به قتل رسید و به این ترتیب بعد از او اسکندر که 20 سال بیشتر نداشت به پادشاهی رسید.
اسکندر تمرینات جنگاوری را از پدرش آموزش دیده بود و ارسطو فیلسوف بزرگ یونان هم به وظیفه آموزش او را بر عهده داشت.بعد از مرگ پدرش شورش عظیمی امپراطوری او را فراگرفت ولی او توانست نظم و انضباط را در مدت کوتاهی برقرار کند.
اسکندر جوان در حدود سال 334 ق.م به امپراطوری ایران حمله کرد و پس از جنگ توانست پیروزی های چشمگیری به دست آورد و تاکتیک های جنگی را به خوبی فرا گرفته بود و بسیار شجاع هم بود.نخستین نبرد اسکندر و ایرانیان در بهار (۳۳۴ ق.م) در حوالی آسیای صغیر نبرد گرانیک یا گرانیکوس نامیده میشود. اسکندر از بغاز داردانل گذشته وارد آسیای صغیر شد. این نبرد در کنار رود گرانیک روی داد که به دریای مرمره می ریزد.
درگیری میان پارس و یونان سالیان سال ادامه داشت. نقطهء اوج این کشمکش ها را سیل رخدادهائی تشکیل می داد که حملهء اسکندر عامل و باعث آن ها بود. عصری که بدین ترتیب پایان می گرفت چیزی حدود سیصد سالی به درازا کشیده بود.
دومین نبرد اسکندر و ایرانیان در نبرد ایسوس، (333 ق.م.) اولین نبرد مستقیم اسکندر است با سپاه داریوش سوم. داریوش و اسکندر در نزدیکی شهر ایسوس با یکدیگر رو به رو شدند.
میان جهان باختر و جهان خاور در درازای تاریخ، نه نبردهای قدرت، نه درگیری های اعتقادی، نه رقابت هنرها و نه بگو مگوهای اندیشمندان هیچگاه گسسته نشده است. اوج این درگیری، که کهن ترین موضوع تاریخ را تشکیل می دهد، برخورد خصمانهء غرب با شرق در سال ۳۳۳ پیش از میلاد مسیح در نبرد «ایسوس» بود. پیروزی بنام غرب رقم خورد. پیامدهای آن فوق العاده بودند.
سومین نبرد اسکندر و ایرانیان در نبرد گوگمل، (331 ق.م.) دومین نبرد مستقیم اسکندر است با سپاه داریوش سوم در گوگمل واقع در نزدیکی اربیل امروزی. بیشترین مقاومت ها را طوایف آریایی برزینی در نبرد گوگمل انجام دادند.
پس از پیروزی «گوگمل» اسکندر از همان میدان نبرد، یک گردان سواره نظام تحت فرماندهی «فیلُکسِنوس» به «شوش» گسیل داشت با این امید که پیش از این که همهء گنجینه ها منهدم، سوزانده، به یغما رفته یا به ایران شمالی منتقل شده باشند، شهر را اشغال کند. در رقابت با شایعهء پیروزی عظیم، «فیلُکسِنوس» عازم جنوب شد. امید اسکندر بر آورده شد. پس از آن که داریوش در نتیجهء دوبار گریختنش هم در نبرد «ایسوس» و هم «گوگمل» شکست خورد، ساتراپ ها، تا جائی که به چنگ فاتح افتاده بودند، دیگر نیازی نمی دیدند، برای این هخامنش ِ فراری سرشکی فرو ریزند. یا شاید هم تنها یک قطرهء دیگر نثارش کرده باشند! اما در این وقت فرماندهان بزرگ شروع به سیاست ورزی کردند، سیاستی بزرگ. در موقعیت آنان، سخن رایج ، کنار آمدن با فاتح بود. تدبیر دورنگرانهء اسکندر در رفتار دوستانه اش با «میتر ِ نس» ِ ساتراپ که در زمان خود، شهر «سارد» را به او تسلیم کرده بود و پذیرفتنش به حلقهء نزدیکان دربار پادشاهی، به بار نشست. ملایمت اسکندر نسبت به همهء کسانی که در برابرش مقاومتی نشان نداده بودند، تسلیم ساتراپ ها را تسهیل کرد. «شوش» تحویل شد. در ماه نوامبر سال ٣٣۱، تقریباً چهار سالی پس از عبور از «هلسپونتوس» ، اسکندر وارد پایتخت امپراتوری پارس شد.
اسکندر با تصرف پارسه، یکی از پایتختهای هخامنشیان این سلسله ایرانی را برای همیشه نابود کرد. وی فرمان به آتش کشیدن پارسه را صادر کرد که برخی آن را برای تلافی به آتش کشیده شدن آتن به دست خشایارشا میدانند.بعد از فتح ایران او به مصر حمله کرد و آنجا را هم تصرف کرد و شهر اسکندریه را در دهانه رود نیل ساخت.هنگامی که اسکندر به آسیای صغیر وارد شد توانست گره کوری را که به ارابه شاه گوردیوس بسته شده بود با شمشیر خود ببرد.
طبق افسانه ها کسی که می توانست این گره را بگشاید فرمانروای جهان می شد.تا آن زمان او پادشاه مقدونیه-یونان-مصر و ایران .آسیا(در واقع نیمی از جهان متمدن آن روزگار)بود.برای شش سال دیگر اسکندر با کمک ارتش خود افغانستان-هند وکوش-سمرقند و تاشکن را فتح کرد و وارد هند شد و زندگی مجللی را آغاز کرد.اسکندر قصد داشت بهترین بخش فرهنگ یونانی را با بهترین بخش فرهنگ آسیایی در یکجا جمع کند. او برنامه ای برای استقرار آسیائیها در اروپا و اروپایی ها در آسیا داشت و سربازان خود را تشویق می کرد که با زنهای محلی (آسایی) ازدواج کنند. دو نفر از بهترین دوستانش با دختران پادشاه شکست خورده ایران، داریوش سوم (مرگ 330 قبل از میلاد) و 80 نفر از افسرانش با زنان اشراف ایرانی ازدواج کردند. تعداد 10000 نفر از سربازانی که با دختران محلی ازدواج کردند، به عنوان پاداش جهزیه فراوانی دریافت کردند. اسکندر خودش نیز دختر پادشاه باکتریا «افغانستان) رکسانا شاهزاده زیبا و ثروتمند را به عقد خود درآورد.اسکندر در آخرین جنگ سخت خود در مقابل پادشاه هند نیز به پیروزی رسید.او قصد داشت تا امپراطوری خود را تا دهانه رود گنگ گسترش دهد.اما هنگامی که سپاهیان او به رود بیس رسیدنداز پیشروی خودداری کردند.آنها 8 سال از وطن به دور بودند تلاش های اسکندر برای راضی کردنشان فایده ای نداشت و آنه به طرف وطن خود بازگشتند.
اسکندر در راه بازگشت دچار تب شدیدی شد و در سال 323 ق.م درگذشت.اگرچه او 33 سال بیشتر زندگی نکرد اما بزرگترین امپراطوری را که جهان به خود دیده است بنا کرد و راه را برای نفوذ فرهنگ <هلنیسم>باز کرد که از طریق سرزمین هایی که او فتح کرده بود به همه جای جهان گسترش پیدا کرد.
اسکندر مقدونی در فتوحات خود سپاه خود را 19000 کیلومتر، از یونان تا شمال هند، رهبری کرد. مردان او همه ارتشهای سر راه خود ار شکست دادند.
می توان فتوحات او را به طور خلاصه به شرح زیر بیان کرد.
338 قبل از میلاد
در جنگ چایرونیا، فیلیپ مقدونی، پدر اسکندر، حاکم ارشد دولت شهرهای یونان شد. اسکندر جوان فرمانده سواره نظام فیلیپ است.
336 قبل از میلاد
بعد از مرگ پدر، اسکندر پادشاه مقدونیه می شود.
334 قبل از میلاد
در جنگ گرانیکوس (امروزه کوکاباس)، اسکندر اولین پیروزی خود را در عبور فاتحانه از آسیای صغیر، بدست می آورد.
333 قبل از میلاد
اسکندر ایرانی ها را که تحت حکومت داریوش سوم بودند، در جنگ ایسوس، شکست می دهد. داریوش می گریزد و خانواده و گنجینه اش را پشت سر خود باقی می گذارد .
332 قبل از میلاد
سپاه اسکندر با موفقیت شهر تایر(در لبنان) را محاصره کرده و از آنجا به طرف مصر می رود.
331 قبل از میلاد
در جنگ گواگاملا (در عراق)، داریوش نهایتاٌ شکست می خورد. وقتی سال بعد داریوش به دست یکی از بستگانش کشته می شود، اسکندر حاکم خاور میانه می شود.
330 قبل از میلاد
اسکندر شهر سلطنتی تخت جمشید را فتخ کرده و آنرا آتش می زند.
328 قبل از میلاد
بعد از مخاصره موفقیت آمیز آکسیارت، پادشاه باختر «افغانستان امروزی)، در قلعه کوهستانی او، اسکندر دخترش، شاهدخت رکسانا، را به عقد خود در می آورد.
326 قبل از میلاد
در جنگ هایداسپس، در پنجاب هند، اسکندر شاهزاده هندی، پوروس، را شکست می دهد. جنگجویان فرسوده او از پیشروی در ناحیه بارانهای استوایی، خودداری می کنند و اسکندر هندوستان را ترک می کند .
323 قبل از میلاد
اسکندر در بابل از دنیا می رود. بطلیموس، سردار سابق او، جسدش را به مصر باز می گرداند و او را در یک تابوت طلایی در اسکندریه دفن می کند.
شاید عده ای شیطان پرستی را آئینی مدرن و نهایتاً مربوط به قرن ۱۶ - ۱۵ میلادی بدانند. اما واقعیت چیز دیگریست. شاید بتوان تاریخچه شیطان پرستی را به قرون اولیه پیدایش آدمی نسبت داد. البته شواهد به دست آمده این حرف را تصدیق میکند که شیطان پرستی در نواحی آمریکای لاتین، آمریکای جنوبی و آفریقای مرکزی، به قرن ها قبل از میلاد مسیح برمیگردد و قبایلی که آثاری از آنها باقی مانده است این بیان را تصدیق میکنند.
در اکتشافات به دست آمده در آمریکای جنوبی یکی از قبایل این قاره که اعتقاد بسیاری به خوب و بد داشتند شیطان را پرستش میکردند. در زمانهای قدیم انسانها در برابر هر چیزی که قدرت مقابله با آن را نداشتند و از درک آن عاجز بودند، تسلیم میشدند و سجده میکردند. و این پرستش ها در شب جلوه ای دیگر به خود می گرفت.
حتی قربانیانی را از انسان به شیطان هدیه میکردند. که مکانهای انجام مراسم قربانی هنوز وجود دارد و اجساد مومیایی به دست آمده و نوع کشته شدن ها نشانگر قربانی شدن این انسانها (که در آنها بیشتر زنان به چشم میخورند) است.
در آفریقای مرکزی و در دشتها و کویرهای سوزان این قاره نیز در قبایلی که معروفترین آن قبیله "اوکاچا" میباشد، شیطان به عنوان قدرت مطلق زمین و آسمان و پدید آورنده آن و خدای خشم و نفرت پرستش میشد. و حتی قربانی هایی نیز در مواقع خاص به آن اهداء میشد. ذکر این نکته ضروری است که زمان قربانی کردن انسانها در برابر شیطان لحظه های خاصی بوده است.
البته شیطان پرستی در زمان پیدایش زبان و خط در زمان مادها، سومریان، بابلیان و ... نیز ادامه داشت. تا اینکه در قرون ۱۴- ۱۵ میلادی شیوه ای نوین از شیطان پرستی به وجود آمد.
مبـدا شیطـان پرستــی
اینکه آیا واقعاً از ابتدا شیطان پرستی وجود داشته، یا اینکه از جادوگری گرفته شده است، معلوم نیست. اما آنچه که بیشتر احتمال دارد این است که جادوگری از ابتدا وجود داشته و ظاهراً شیطان پرستی از آن نشأت گرفته است.
شیطان پرستی به شیوه امروزی را عده از ای نجیب زادگان انگلیسی به راه انداخته اند. برای اینکه از قدرت شیطان و قدرت تاریکی بهره ببرند.
همانطور که در تاریخچه شیطان پرستی ذکر گردید، شیطان پرستی به قبل از میلاد مسیح برمیگردد. موضوعی که امروزه درباره شیطان پرستی عنوان شده و در برخی از کتابها یافت میشود، این است که اصولا شیطان را کلیسا به وجود آورد تا تمام بدیها و پلیدیها را به آن نسبت دهد. تا به نوعی هم خدمتی به بشریت کرده باشد و گناهان را از خود دور کند، و جادوگران را نیز که در قرون وسطا از قدرت زیادی برخوردار بودند، با عنوان جادوگران سیاه به عنوان پیروان شیطان معرفی کند. تا هم گناهان را توجیه کرده و هم قدرت جادوگران را کم کند.
البته این نظریه آنچنان که باید و شاید نمیتواند صحت داشته باشد. و انسان را حداقل از لحاظ فکری ارضا نمی کند. زیرا قبل از مسیحیت و در دوران انبیاء گذشته شیطان پرستی وجود داشته است. و مسلماً چیزی به نام شیطان وجود داشته که باعث سقوط آدم و حوا به زمین گردیده است. لذا نظریه فوق را میتوان نوعی غرض ورزی نسبت به مسیحیت و کلیسا خواند. که از سوی برخی منتقدان و روشنفکران غربی مطرح می گردد.
شیطان پرستی کهن از لحاظ معنی و اعمال و آداب مسلماً با شیطان پرستی کنونی بسیار تفاوت دارد. شاید بتوان گفت چیزی که به عنوان شیطان پرستی نوین در برخی جوامع وجود دارد، شیطان پرستی قدیمی یا قرون وسطایی است که این شیطان پرستی به طور کلی محکوم شده است. و شیطان پرستی نوین با آن به مبارزه برخواسته است. اما خوب هنوز عده زیادی آن را قبول دارند و به آن احترام میگذارند، و قوانین آن را اجرا میکنند.
شیطان پرستی کهن، کمک گرفتن از شیطان در کارهای زیان آور و کمک به برخی پادشاهان در جنگها بوده است. و حتی همسر پادشاه فرانسه در قرن ۱۳ میلادی برای نجات شوهر خود از مرگ، مراسم شیطان پرستی قرون وسطایی را انجام داد. شیطان پرستی کهن اعتقاد دارد که شیطان وجود دارد و قدرت او عظیم ترین قدرت بر روی جهان است.
اصل شهوترانی و ارضای جنسی، اصل لاینفک این مراسم است. شیطان پرستی کهن مخالف با مسیحیت و کلیسا است. و دقیقاً در مراسم خود اعمال ضد مسیحیت را انجام میدهد. آنها به مسیحیت و کلیسا اعتقادی ندارند و آنها را عامل بدبختی مردم میدانند.
آنها قربانی انسان را امری ضروری برای آرامش و احترام به شیطان میدانند. و در این میان دختر بچه ها بهترین قربانی برای شیطان هستند. ریختن خون در این مراسم نشانه تقدس این مراسم است (همانند نوشیدن شراب در عشای ربانی مسیحیت که به عنوان نشانه تقدس و خون مسیح است!).
انجام اعمال شهوانی در این مراسم از اموری است که باید حتماً بدان پرداخته شود. چون در شیطان پرستی کهن ارضای حس جنسی یکی از مهمترین عوامل است، این عمل را به بدترین و فجیع ترین حالت انجام می دادند. آنها به جهنم اعتقادی نداشتند. و میگفتند جهنم همین دنیایی است که در آن زندگی میکنیم. لذا بدترین گناهان را در مراسم خود انجام میدادند.
شیطان پرستی نوین
شیطان پرستی نوین در انگلستان به وجود آمد و البته زیاد نیز تعجب برانگیز نیست. انگلیس یکی از کشورهایی است که جادوگران بسیاری را داشته است. و البته وجود اهالی باستانی آسیای میانی و خاورمیانه و همچنین اهالی یونان باستان در انگلیس ثابت شده است. زیرا از اکتشافات به دست آمده در برخی محل های برگزاری مراسم شیطان پرستی و جادوگری در انگلیس نظیر محل استون هنج آثاری از تمدن ایران و یونان پیدا شده است. و همچنین در کتب شیطان پرستی و جادوگری کلمات عبری، یونانی و فارسی (البته نه به صورت کنونی) وجود دارد.
برخی فرقه های شیطان پرستی نوین بر خلاف شیطان پرستی کهن اعتقادی به وجود شیطان خارجی ندارند. بلکه شیطان پرستی نوین شیطان را در طبیعت و در وجود هر انسانی میداند. و این باطن هر کسی است که شیطان در آن وجود دارد. و مراسم شیطان پرستی نوین، برای آرامش و ارضای شیطان باطنی و حس اهریمنی درونی انجام می شود، که با اعمال جنسی و شنیع همراه است.
آنها جسم پرست هستند. و اعتقاد دارند هر آنچه که وجود دارد مدیون آلت تناسلی آدمیست. و دیگر اینکه انسان باید کاملترین لذت جسمانی و جنسی را در این دنیا ببرد.
آنها به زندگی پس از مرگ این گونه معتقدند که بعد از مرگ روح کسانی که در دنیا لذت جسمانی لازم را نبرده اند به این دنیا برمیگردد، و لذت جنسی خود را کامل میکند. در مراسم شیطان پرستی نوین مخلوطی از اسپرم به همراه ادرار به عنوان آب مقدس بر روی حاضرین پاشیده میشود. (همانند آب مقدس در مراسم عشای ربانی مسیحیت) و البته در شیطان پرستی نوین اعتقادی به قربانی کردن انسان و حتی حیوان وجود ندارد. اما این عمل را به عنوان یک نماد سمبلیک انجام می دهند. و معتقدند، برای آرامش شیطان حتماً باید خونی بر زمین ریخته شود.
یکی از اصول ادیان و مذاهب، چه مادی و چه الهی، مراسمات و آداب خاص آن است.
شیطان پرستی، آنگونه که پیروان آن اعتقاد دارند، یکی از مذاهب دنیای ماده است. لذا برای آن آدابی را در نظر گرفته اند.
صرف نظـر از تمـامی آدابی که بـرای شیطان پـرستی عنوان مـی شود، یک مقایسه تاریخی می تواند، نمونه خوبی برای اثبات این مدعا باشد. که شیطان پرستی آن چیزی نیست که خود آنان ادعا می کنند.
شیطان پرستان مکتب خود را یک مکتب نو ظهور می پندارند، در حالی که آداب این فرقه همان آداب گذشتگان آنان است.
یکی از این آداب، مراسم قربانی یک انسان است. این مراسم هم در گذشته و هم اینک، سالیانه انجام می گیرد، که البته بخشی از کتاب مقدس شیطان پرستی نیز به آن اختصاص دارد.
به این مبحث باید دعاها و سایر آداب از جمله عبادات و اذکار و... را هم اضافه کرد.
اما مراسم قربانی کردن انسان که تشریفات خاص خود را دارد، از اهمیت ویژه ای برخوردار است. در اینجا نمونه ای از مراسم قربانی انسان را که در میان قبایل گذشته تاریخ اجرا می گردید را مورد اشاره قرار خواهیم داد.
در میان قبایل گذشته، تشریفات قربانی انسان چنین بود. شخصی را که باید قربانی شود، یک سال پیش انتخاب می کردند. مردم در طول سال او را مقدس می شمردند و انواع امکانات زندگی را برایش فراهم می نمودند. روز موعود او را در کوچه و بازار می گرداندند و سپس به سمت معبد می بردند.
پنج نفر از کاهنان ویژه با لباس سیاه و با مراسم وحشت زا، آن شخص را روی سنگ قربانگاه می خواباندند. چهار نفر دست و پای او را و دیگری سرش را نگاه می داشتند. و آنگاه کاهن بزرگ با لباس سرخ، تیغ مخصوص خود را با یک ضربت ناگهانی بر سینه او می کوفت و قلب او را بیرون می آورد و آن را در حالی که می تپید به پای بت می انداخت تا مورد قبول بت قرار گیرد که مورد خشم و غضب قرار نگیرند.
اما شیطان پرستی امروز که مملو از دروغ و عوام فریبی است، به گونه ای مرموز این سنت را نقد کرده و آن را به باد انتقاد می گیرد. اما چگـونه می توان حقیقتـی را که از مسلمـات این آئین است پوشیده نگـاه داشت؟ ببینید لاوِی چگونه حقیقت را وارونه جلوه می دهد و قربانی کردن انسان را قبیح می داند.
قربانی کردن انسان بسیار زشت است. یک شیطان پرست، دنیا را زیبا می بیند و همه انواع موجودات، چه انسان و چه حیوان را مقدس می شمرد.
اینها سخنان کسی است که در زندگی خود، در تمامی مراسمات قربانی کردن انسان در طول تاریخ شیطان پرستی که خود او بنیان گذارده شرکت کرده و خود مستقیماً آنرا هدایت کرده است. چه می شود گفت؟!
جالب است که شیطان پرست که طبق اظهارات خود لاوِی همه چیز را سیاه و تاریک می بیند، در اینجا زیبا بین شده و همه را تقدیس می کند. در حالی که واقعیت چیز دیگری است. زیرا همانطور که قبلاً اشاره شد، از منظر شیطان پرست هیچ چیز مقدسی وجود ندارد.
اما این تناقض آشکار را ملاحظه فرمائید، که در همان کتاب، به بحث قربانی کردن انسان اشاره می کند.
یکی از واجبات، قربانی کردن و ریختن خون است. زیرا خون مظهـر زندگی و نیرو می باشد. البته به شرط اینکه خون ریختـه شده، تازه باشد و یک جادوگر مجرب این کار را بکند. این کار بهترین روش برای تسکین شیاطین می باشد.
این عمـل باعث بخشیده شدن افـراد می گردد. و این مرگ زندگی را برای دیگران در پی دارد
اگـر قربانی کردن انسان قبیح است، پس چرا این عمل توجیه می شود.
لاوِی می گوید: یک شیطان پرست حتی نمی تواند به یک حیوان یا کودک، آزاری برساند. اما آیا می توان باور کرد؟
پس چگونه است که آزار جنسی کودکان و حتی آزار جنسی حیوانات در سراسر دنیا از سوی شیطان پرستان به طور وحشیانه ای صورت می گیرد.
لاوِی قربانی انسان را قبیح خواند. اما هیچ کس از او سوال نکرد که، چرا در کلیسای شیطان همه ساله، مراسم قـربانی انسان برگزار می گردد؟!. لاوِی قربانی انسان را یک شایعه از جانب دشمنان دانسته و آن را نشانه احساسات منفی بر شمرد، اما هیچگاه پاسخ نداد که چرا این مراسمات با حضور خود او برگزار می گردید؟!
زمان شیطان پرستی در زمان های بسیار قدیم و قرون اولیه آدمی در چندین زمان انجام می گرفت :
اولین زمان هنگام کسوف و خسوف بود , بر این تصور که شیطان و خدای تاریکی از انسان ها عصبانی هستند و منتظر هدیه خود و اگر برای آن ها قربانی انجام نمی گرفت خدای تاریکی و شیطان تمام انسان ها را قتل عام می کردند لذا برای آرامش شیطان قربانی کردن انسان انجام می شد. این مراسم به ویژه در قبایل امریکای جنوبی بسیار فراوان دیده شده است به گونه ای که اکتشافات به دست آمده وجود این قربانی کردن ها را تصدیق می کند و اتاق های مخصوص قربانی کردن نیز به شیوه ای خاص بنا شده بود و تزئینات خاص خود را داشت .البته قربانی کردن انسان در زمان های دیگری نیز انجام می شد .
قربانی کردن انسان در دوره کنونی در یک شب کاملا تاریک انجام می شود . اعمال مراسم شیطان پرستی نیز بسیار زیاد است و به ذکر چند مورد بسنده می کنیم :
مهمترین اعمال آنها اعمالی هستند که همیشه انجام می دهند و در آن به انجام امور جنسی می پردازند و همچنین از شیطان برای پیشبرد اهداف حاضرین کمک می خواهند و اگر کسی مشکلی داشته باشد برای حل مشکل وی دعا می شود .
مراسم بعدی مراسم عضویت یک عضو جدید یه این هیئت و مجموعه است که این کار توسط کشیش کلیسای شیطان و یا همسر وی( بستگی به مذکر و یا مونث بودن عضو جدید دارد) انجام می شود.
در شیطان پرستی جدید قربانی کردن مفهومی ندارد اما برای آنان که هنوز پیرو شیطان پرستی قدیمی و قرون وسطایی هستند این کار در شبی تاریک انجام می شود .
قربانی توسط آب مقدس غسل داده می شود و بر روی محراب خوابانده می شود . البته اصولا قربانی ها قبل از مراسم بیهوش می شوند و در کاملترین مراسم قربانی کردن برای شیطان قربانی پس از کشته شدن و نوشیدن خون وی توسط آتش سوزانده می شود . در این مراسم خواندن اوراد مخصوصی به زبانی کاملا بی معنی و گاها عبری انجام می گیرد.
مراسم معروف نماز سیاه یا نماز جماعت سیاه
شاید معروف ترین مراسم آنان باشد این مراسم در کلیسای شیطان پرستی انجام می شود و دقیقا همان مراسم عشایر بانی مسیحیت است با این تفاوت که تمام کارها برعکس انجام می شود.
در مراسم پیوستن عضو جدید به شیطان پرستان که البته همچنین عملی در جادوگری نیز وجود دارد بوسه مقدس است.
این بوسه توسط همسر و یا خود کشیش به بدن شخص عضو شونده زده می شود که باعث خیر و برکت او , تقدس او , در بین شیطان پرستان , تشکر ار وی به منظور عضو شدن و در نهایت قبول فرد عضو شونده است.
شخص جدید در وسط پنتاگرام( چه در جادو گری و چه در شیطان پرستی و در هر دو پنتاگرام) زانو می زند در حالی که کاملا عریان است . بوسه ها بر زانو , آلت تناسلی , سینه ها و لبان شخص جدید زده می شود.قبلا هم گفته شد که در این دنیا اعتقاد خاصی و احترام خاصی به اندام تناسلی قائل هستند زیرا زندگی و جهان را بدون وجود آن پوچ می دانند و آن را تضمین بقای بشریت می دانند . البته قابل تامل است که تضمین بقای آدمیت به وجود آن بستگی دارد اما افراط و تفریط همه جا وجود دارد و خواهد داشت.
سیدارتا در نپال کنونی بدنیا آمده. پس از زایش توجه پیشگویان به او جلب شد و پیشگویی ایشان بدینگونه بود که سیدارتا در آینده یا پادشاهی جهانگیر خواهد شد یا روحانی ای بیداردل که جهانیان را از خواب نادانی خواهد رهاند. پدر سیدارتا یعنی سودودانا شاه برای اینکه پسرش در راه اول قرار گیرد وی را در ناز و نعمت پروراند و در کاخهایی محفوظ قرار داد تا سیدارتا با رنجها و کاستیهای زندگی آشنایی نیابد.با اینحال سیدارتا از کاخ گریخت و با چهار منظره آشنا گشت: پیری، بیماری، مرگ و شخصی پارسا که در پی رهایی از رنجها بود. دیدن چهارمین منظره بر سیدارتا تأثیری ژرف نهاد و بر آن شد تا زندگی شاهزادگی را کنار نهاده و به جستجوی حقیقت بپردازد. پس از گذراندن مدتی با مرتاضان در جنگلها، آن راه را راه راستین حقیقت یابی ندانست و راهی میانه در پیگرفت.سیدارتا پس از شش سال آزمودن و پویش در مکانی بنام بودگایا زیر درختی بنام درخت بیداری (بودی) به مد ی تیشن نشست و پس از چیرگی بر ترفندهای مارا، دیو دیوان، به بیداری رسید و بودا گشت. واژه بودا یعنی بیدار شده یا به عبارتی به روشنی رسیده است.
هنگامى که بودا به حقیقت دست یافت ، ابتدا به شهر بنارس رفت تا پنج تن از راهبان را که از وى روى برتافته بودند، بیابد. او مى اندیشید که این پنج تن مانند وى در جستجوى حقیقتند و تعلیم دادن ایشان از سایر مردم آسانتر است .و چون به بنارس پا نهاد آن پنج تن را دید که در میان بیشه اى نزدیک شهر نشسته اند و با هم سخن مى گویند.هنگامى که چشم آنان به بودا افتاد، به یکدیگر گفتند: (این سیدارتاست که مى آید؛ همان که دست از رهبانیت کشید؛ خوب است به او کارى نداشته باشیم .)
اما چون بودا به آنان نزدیک شد به وى سلام کردند و از او خواستند در کنارشان بنشیند. آنگاه از وى پرسیدند:(سرانجام ، حقیقتى را که مى جستى ، یافتى ؟) بودا گفت : (آرى ، آن را یافتم .)راهبان گفتند: (پس به ما بگو حقیقت و حکمت و راز هستى چیست ؟) بودا پرسید: (آیا شما به کارما یعنى قانون کردار ایمان دارید؟) گفتند: (آرى .) بودا گفت : (پس بدانید که همان سرآغاز حکمت و آگاهى از حقیقت است . از نیکو نیکو پدید مى آید و از بد بد. این نخستین قانون زندگى است و همه چیزهاى دیگر بر این قانون استوار است .)
گفتند: (این که تازگى ندارد.) گفت : (اگر چنین است قربانى ، دعا و تضرع به درگاه خدا عاقلانه نیست .)
راهبان پرسیدند: (چگونه ؟) بودا پاسخ داد: (زیرا آب همیشه سراشیبى مى رود، آتش همیشه داغ است و یخ همواره سرد. اگر براى همه خدایان هندوستان هم دعا کنیم ، آب هرگز سربالا نمى رود و آتش سرد و یخ گرم نمى شود. زیرا در زندگى قانونهایى یافت مى شود که همه چیز بر آنها استوار است . از این رو، کارى که انجام گرفت ، قابل ابطال نیست و دعا و قربانى براى خدایان نیز سودى ندارد.)
آنان با این سخن موافقت کردند و بودا افزود: (اگر این سخن درست است ، کتاب وداها که به مردم راه و رسم دعا و قربانى را مى آموزد، درست نیست و برخلاف گفته پیشوایان دینى ، من اعلام مى کنم که وداها مقدس نیستند.) راهبان از این جراءت بسیار شگفت زده شدند و از بودا پرسیدند: (تو مى گویى برهما هنگام آفریدن جهان مردم را به طبقات گوناگون تقسیم نکرده است ؟) پاسخ داد: (اصلا من باور ندارم برهما چیزى را آفریده باشد تا جهان آفریده او باشد.) آنان پرسیدند: (پس جهان ساخته کیست ؟) بودا پاسخ داد: (به نظر من جهان ابدى است و آغاز و انجامى ندارد. دو چیز است که بایستى از آن پرهیز کرد: یکى زندگانى پر از لذت که زاییده خودخواهى و فرومایگى است و دیگر زندگى پر از رنج و خود آزارى که آن نیز سودى ندارد و هیچ یک از این دو به نیکبختى منجر نمى شود.) سرانجام راهبان از بودا پرسیدند: (پس راه درست کدام است ؟) پاسخ داد: (راه میانه ، میان لذت و رنج است که از راه هشتگانه به دست مى آید.)
بودا در مدت 40 سال با مسافرتهاى فراوان ، آیین خود را در سراسر هندوستان تبلیغ کرد و به تربیت شاگردان همت گماشت که برجسته ترین آنان آنندا (Ananda) بود. وى سرانجام در هشتاد سالگى در حدود سال 483 ق .م . به نیروانا پیوست .
بودا می گفت که علت رنج کشیدن ،تمنا است ؛.تمنا و تمایل به زندگی و بدست آوردن چیزهای بسیاراحساسات قدرتمندی چون عشق دنیوی ، نیز باعث رنج کشیدن میشود به دنبال این طرز تفکر ، بودا چهار اصل را بنیان گذارد:
اول آنکه رنج جزء جدایی ناپذیر تمامی مراحل طبیعی زندگی است : تولد ، بیماری ، پیری و مرگ
دوم ، تمنا باعث رنج است
سوم ، برای غلبه بر درد و رنج می بایست از تمامی تمنا ها وخودخواهی ها دور شد
چهارمین اصل به بیان چگونگی دست یافتن به سه اصل قبلی پرداخته است
روشی که بودا به تعلیم عقاید خود می پراخت به “راه هشتگانه” شهرت دارد
که طبق آن می بایست هشت عمل صحیح را پیش گرفت
پندار نیک
هدف درست
گفتار نیک
رفتار نیک
شغل درست
تلاش صحیح
تفکر صحیح
و مد ی تیشن
بودا بقیه عمر را به مسافرت و نشر افکار خود پرداخت و مردم هند را تعلیم داد .وی طبقه بندی مردم را بر اساس اصول مذهب هندو مردود می دانست از آنجا که پیروی از آیین هشتگانه بودا در میان مردم مشکل است
.راهبان بودایی به رهبانیت و ترک دنیا می پردازند هدف روحانیون مذهب بودا ، رسیدن به “نیروانا” یا همان عالم صلح و آرامش و آسودگی از رنج است
از جمله عقاید بودایی ها
زندگی مکرر انسان است
و معتقدند که انسان پس از مرگ ، دوباره متولد میشود
. بدین ترتیب هر زندگی بعدی ، عذاب یا پاداش زندگی قبلی خواهد بودیکی از عقاید و تعالیم مهم بودا آن است که نباید هیچ موجودی را از میان بردزیرا هر موجودی به تدریج و با توالی چندین زندگانی از حشره تا یک انسان کامل ، زندگی خواهد کرد پس هر نوع از حیات ، مقدس است
بودا هرگز ادعای پیامبری نکرد و تنها خود را یک معلم می دانست که راه صحیح زندگی را به مردم می آموزد به همین علت بودایی ها به عبادت خدا نمی پردازند بلکه سعی در رسیدن به نیروانا دارند
بودا به مردم می آموخت که باید به افکار خود طوری جهت دهند که تنها به اعمال درست و پسندیده بیندیشند
بتوانند احساسات خود را کنترل کنند و قدرت امتناع از انجام گناه را تقویت نمایند
در معابد بوداییان مجسمه های بزرگی از بودا وجود دارد که چهار زانو نشسته است بوداییان در برابر این مجسمه ها می نشینند تا به سبک بودا مد ی تیشن کنند این نوع نشستن در برابر این مجسمه ها به غلط پرستش بودا یا بت پرستی انگاشته شده است.
تعالیم بودا در سه بخش گردآوری شده است
،بخش اول قوانینی برای راهبان
، بخش دوم پندهای بودا
و بخش سوم نحوه تفکر بوداییان
راهبان بودایی لباسی گشاد (احرام گونه) از پارچه ای نارنجی مایل به زرد (زعفرانی) می پوشند و پابرهنه راه می روند آنان سر خود را می تراشند و کاسه گدایی در دست می گیرند و در آن هدایای سایر بوداییان را حمل می کنند.بودایی ها در تعریف آیین خود می گویند ما پس از مرگ در پیکری دیگر باز زاییده میشویم. این باززایی ما بارها و بارها تکرار میشود. این را چرخه هستی یا زاد و مرگ مینامیم. هستی رنج است. زایش رنج است. پیری رنج است. بیماری رنج است. غم و اندوه، ماتم و ناامیدی رنج است. پیوند با آنچه نادلخواه است رنج است. دوری از آنچه دلخواه است رنج است. خلاصه اینکه دل بستن رنج آور است . هدف باید بریدن از این رنج و چرخه وجود باشد .
درک چهار حقیقت اصیل، هسته اصلی آموزه بودا را تشکیل میدهد. این حقایق عبارتند از:
۱. به رسمیت شناختن وجود رنج.
۲. اینکه دلیل رنج دیدن، تمایلات نفسانی است.
۳. و اینکه بریدن از رنجها دستیافتنی است.
۴. و درک اینکه راهی برای رسیدن به جایگاه بی رنجی وجود دارد .
نقدی بر افکار بودا
- زندگی رنج و درد نیست هدیه ایی است برای شاد بودن . مادر گیتی جام زهر بر دهان کودک خویش نمی گذارد چون او می پروراند برای بهروزی و خوشبختی .
- بی پایبندی به نظم در گیتی ، ویژگی آدمهای گوشه گیر است که عشق و احساس را سپر دیدگاههای نادرست خود می کنند.
- زندگی ، پیشکشی است برای شاد زیستن .
بودایی ها می گویند : آدمی بیمار است. بودا راه درمان این بیماری را درک آن چهار حقیقت میداند: کار حقیقت نخست از چهار حقیقت اصیل تشخیص این بیماری بعنوان بیماری رنج در انسانهاست. حقیقت دوم دلبستگیها را بعنوان باعث و بانی این بیماری بازمیشناسد. سومین حقیقت شرایط را سنجیده و اعلام میکند که بهبود امکانپذیر است. حقیقت چهارم تجویز دارو برای دست یافتن به سلامت است.
می دانیم که آب سرچشمه ، همیشه زلال تر از رودخانه است حال چطور در آیین بودا انسان از آغاز بیمار نامیده می شود ؟! این به معنای نفی نفس پاکی انسان های بی گناه است آیا بودا می گوید گناهان ما با تولد از زندگی های پیشین همراهمان هست و تا به حقیقت رنج نرسیم پاک نمی شویم ؟!
- شادی و بهروزیمان را با ارزش بدانیم ، تن رنجور نیرویی برای ادب و برخورد درست برجایی نمی گذارد.
- آنکه نگاه و سخنش لبریز از شادی ست در دوران سختی نیز ماهی های بزرگتری از آب می گیرد .
- بدبخت کسی است که نمی تواند ناراستی خویش را درست کند .
- صوفی مسلکان برای آنکه افکار اهریمنی خویش را گسترش دهند می گویند نیاز را باید از بین برد چون نیاز سبب دگرگونی می گردد و دگرگونی از دیدگاه آنان رنج آور است ! حال آنکه هدف آدمی از زیستن پیشرفت و درک زوایای پنهان دانش است .
- بجای گوشه نشینی و خرده گیری باید با ابزار دانش سبب رشد میهن شد و امنیت را برای خود و آیندگان بدست آورد .
بودا خود، آیین خود را مانند قایقی مینامد که برای رسیدن به ساحل رستگاری (موکشا) به آن نیاز است. ولی پس از رسیدن به رستگاری دیگر به این قایق نیز نیازی نخواهد بود. رسیدن به ساحل رستگاری آدمی را به آرامش و توازن مطلق میرساند. آنجاست که شمع تمامی خواهشها و دلبستگیها خاموش میشود. به این روی این پدیده را در سانسکریت نیروانا یعنی خاموشی مینامند.
پس کمال مطلوب آیین بودا رسیدن به خاموشی و در واقع بی نیازی فردیست حال اگر این مسئله تعمیق و گسترش یابد این پرسش ایجاد می شود که آیا این افکار ما را آسیب پذیر در مقابل وحشیگری کشورهای استعمار گر و متجاوز نمی کند ؟! . سرزمینی که مردمش به خاموشی رسیده باشند مانند هندوستان که تا همین چندی پیش طعم تلخ استعمار و بردگی را نیز تجربه می کرد در نکبت و زبونی خواهند بود .
- مردمی که نگاه ملی و آرزوهای خویش را به فراموشی سپرده اند ، همچون بیماران آسیب پذیرند .
از دیدگاه بودا ما اگر خواسته باشیم که از چرخه زاد و مرگ رهایی یابیم باید گرایشهای نفسانی را کنار بگذاریم، درستکار باشیم، به یوگا پرداخته به حالات خلسه روحی دست پیدا کنیم که این تجربیات باعث مهرورزی ما به همه موجودات و بوندگان میشود و سپس از راه این درکها و تمرکزهای ژرف به روشنی و بیداری میرسیم و از این دور باطل خارج میشویم .
بزرگترین اشتباه پیروان آیین بودا در این است که آنها سعی دارند افکار تنهایان و ریاضت کشان کوههای هیمالیا را عمومی سازند . باید به آنها گفت ملت ها بی پناه و آسیب پذیرند آنچه آنها را حفظ می کند خموشی و گوشه نشینی و انزوای فردی نیست ، بلکه یگانگی ، دوستی و سعی در جهت پیشرفت دانش و فرهنگ است .
شیوه زندگی بودائیان
بودا یکی از پر نفوذ ترین متفکران تاریخ بشری است . آموزه های بودا متجاوز از هزار و پانصد سال است که ، سراسر شبه قاره هند را فرا گرفته است . تعالیم بودا در طول این همه سال دستخوش تغییرات فراوانی شده و مانند مسیحیت در اروپا به فرقه های مختلفی تقسیم شده است .
آیین بودا در نواحی تبت و آسیای مرکزی و چین و کره و ژاپن و سری لانکا ، اگر چه با پاره ای تفاوت ها ، نفوذ فراوانی دارد و هم اکنون دامنه تاثیرش را به سوی آسیای جنوب شرقی گسترش می دهد . در سرزمین پهناور و رنگین هند آیین بودایی کیفیت پیچیده ای دارد ، اگر چه هند را زادگاه پیدایش و تحول این آیین می دانند .
در میان ویرانه های آنورادهاپورا ، پایتخت باستانی سری لانکا ، پیکره سنگی نشسته ای از بودا هست که بر بالای ستونی در میان علفها آرمیده است . پیکره اندکی بزرگ تر از اندازه طبیعی آدمیزاد است و این پیکره هزار سال عمر دارد و نظیر آن در سراسر بخش بودایی نشین آسیا فراوان دیده می شود . پاها به صورت چهار زانو و دست ها یکی روی دیگری در دامن قرار دارند .
بودائیان بر این عقیده اند که درست در همین وضع و حالت بود که بودا بیش از ۲۵۰۰ سال پیش در حالی که زیر درختی نشسته بود با اشراقی عظیم به بیداری رسید و معرفت درباره سرنوشت آدمی دست یافت .
بودا پسر رئیس یا رهبر قوم شاکیا در هند شمالی بود و در ثروت و مکنت غوطه ور بود و ملک و قدرت در انتظارش بود . وقتی به بلوغ رسید روزی به سه تن ، یکی بیمار و دیگری پیر و فرتوت و سومی مرده ، برمی خورد . بئدا که عمری را مصون از مصائب گذارنده بود از آن چه دید بسیار متاثر شد و دریافت که قدرت و ثروت هیچ گاه نمی تواند از بیماری و پیری و مرگ مانع شود . بودا آن گاه با مرتاضی رو برو می شود که خود را از مصائب زندگی آزاد می داند ، او درباره آن چه آن روز می بیند به تامل می پردازد و نخستین نقطه عطف زندگیش می رسد . بر خلاف خواست و تمنای خانواده اش دست از خانه و همسر و فرزند و مقام و مکنت می شوید تا به هیات رهروی بی خانمان در آید .
بودا چند سالی به مراقبت و ریاضت و نفس کشی رو می آورد که در آن دوران در میان رهروان آواره رایج بود . سپس به کنجی می رود تا آرام و بی هیچ گونه خشکی و خشونت جسمانی یا روحانی به تفکر درباره وضع اسفبار آدمی بپردازد و چندی بعد او به پی ریزی فرقه ای متشکل از راهبان تارک دنیا همت گماشت و اینان موظف بودند شخصیت بودا را سرمشق خود سازند تا از قید و بند حیات دنیوی رها شوند . این دوره چهل و پنج سال از زندگی او را در بر می گیرد .
بودا و رهبانش قسمت عمده ای از هر سال را به دوره گردی می گذرانند و گاه در صومعه ها گرد می آمدند . هنگامی که او به دوره گردی سرگرم بود به اشاعه پیام خود می پرداخت و هنگامی که در گوشه خلوت می نشست بحث درباره آیین خود را پیش می کشید . بسیاری از گفتارهای متون مقدس بودایی متشکل از مباحثی است که میان خود راهبان در می گرفت . بودا براین عقیده بود که زندگی در خانواده تنگ است ، حال آن که زندگی در بی خانمانی باز و فراخ است ، دشوار است که آدمی بتواند در حالی که در کنج خانه تپیده است زندگی معنوی تمام و کمالی را که از هر جهت پاک و پاکیزه باشد بگذراند .
بودا چون خانه و زندگی را ترک کرد پیاده به سوی جنوب و مراکز حوزه رود گنگ رفت و تا دم مرگ به سیر و سفر در مسیری به طول ۲۵۰ و عرض ۱۵۰ مایل که از کوکوسامبی در غرب تا کامپا در شرق امتداد دارد ، ادامه داد .
درویشی و تن سپردن به سیر و سلوک به او مجال می داد تا هر شیوه از زندگی و هر گوشه از تمدن سرزمینش را ببیند و بیازماید . برگ عبورش کسوت درویشان و طریقت سائلان مذهبی بود و چنان که گفته است : نیلوفر آبی را دیده ای که چگونه در آب می روید و در آب می بالد و از آب بیرون می آید و بالای آن می ایستد تا به آب آلوده نشود من نیز که در جهان زاده شدم و در جهان پرورده شدم ، چون بر جهان چیره شدم ، نا آلوده به جهان در آن زندگی می کنم .
اما بودا فقط در سیر آفاق نبود . او به مراقبه نیز می پرداخت . در مراقبه بودایی شخص ممکن است فکر و حواس خود را روی یک رنگ ، مثلا آبی ، متمرکز کند و یا در نوعی دیگر ، روی تنفس خودش . در این مراقبه شخص هر احساس دیگری را از حوزه توجه خود دور می سازد و کاملا جذب شیء مورد مراقبه می شود ، و این در واقع حالتی از جذبه است که از تمرکز پدید می آید . اما از آن جا شی ء مورد مراقبه مدتی طولانی در برابر چشم قرار می گیرد اثراتی غیر عادی در شخص می گذراند .
روان شناسان این وضع را که با تغییراتی روانی شخص همراه است این طور تعبیر می کنند که شخص آگاهی تشدید شده ای درباره شی ء مورد مراقبه پیدا می کند که با احساس راحتی و لذت ، وارستگی از محیط پیرامون ، و از دل مشغولی های خود آدمی و مانند این ها همراه است .
همچنین ممکن است بر شخص بر اثر مراقبه ظهور و احساس های عجیب و غریب ، یا ظهور نور و حتی شهودهای کاملا پیچیده نیز دست دهد . در اواقع این وجه اخیر از مراقبه است که به هدف اصلی این ریاضت بدل شده است .از آن جا که همه تجربه ها در زمینه مراقبه اصولا جنبه درونی و روانی و بسیار فردی دارد مشکل است بتوان زبانی را پیدا کرد که با آن بتوان شرحی بیرونی و دقیق از آن به دست آورد .
در فلسفه بودایی ، چنان که اشاره شد ، دست کشیدن از نفس نیز اهمیت فوق العاده دارد . یک بودایی با قبول نفس کشی و مکافات دوطلبانه اثرات گناهان را از دامن روحش می شوید ، به طوری که روح او به وجد و بهجت ورهایی از درد و رنج می رسد و در حقیقت هر مرحله از سیر و سلوک آیین بودایی بسیار پیچیده و طولانی است ، و چنان که خود او می گوید : همان طور که اقیانوس کم کم گود می شود ، کم کم پس می رود ، کم کم شیب می گیرد ، بی هیچ افتی ناگهان ، در این امور نیز طریق و تمرین و تعلیم همگی تدریجی اند ، بی هیچ حلول ناگهانی معرفت .
خصوصیات ایین بودایی موجب شد که این آیین به مذهبی کم و بیش جهانی بدل شود . تعلیمات بودا در هند در زمان خود او و طی قرن های متوالی فراخواهان و مریدان بسیاری داشته باشد . این تعلیمات از مرز هند فراتر رفت و سرزمین های خاور دور و آسیای جنوب شرقی ، یعنی پرجمعیت ترین نواحی کره زمین را در نوردید . تاریخ آیین بودا تاریخی است با ادوار گوناگون فراوان ، و در هر دوره ای عواملی اجتماعی ، اقتصادی و سیاسی در آن تاثیر کرده است .آیین بودا در هند و سری لانکا با آیین هندوی و کهن در آمیخت و در چین با آیین تائو و کنفوسیوس و در تبت با کیش بن و در ژاپن با آیین شینتو دمساز شد .
آیین بودا بیشتر در کشور های آسیای شرقی که از نوعی خلع مذهبی رنج می بردن رخنه کرد اما به علت وجود آدیان آسمانی قوی هیچ گاه نتوانست در کشورهای آسیای غربی نفوذ کند
چگونگی تحول در بودا به دو روایت است که داستان مشهورتر آن بطور خلاصه چنین است:
نام اصلی بودا سیدارتا میباشد. او از خانواده سلطنتی کاشاتریا بود که در حوالی بنارس در منطقه ای بنانام اصلی بودا سیدارتا میباشد. او از خانواده سلطنتی کاشاتریا بود که در حوالی بنارس در منطقه ای بنام کاپیلاواستو در سال 560 (یا 563 ) قبل از میلاد به دنیا آمد.
درباره او گفته میشود که قبل ازتولد پیشگویان او را بیدار کننده جهان و راهبی بزرگ خوانده بودند. پدرش علاقمند بود او پادشاه باشد و از این خبر نگران شد و دستور داد تا شرایطی در زندگی او فراهم شود که ارتباطی با دنیای خارج از قصر نداشته باشد و از مصاحبت با راهبان ممانعت شود.
تا 16 سالگی او به زندگی در چنین شرایطی تن در داد تا اینکه یک روز تصمیم به گردش در خارج از فضای قصر گرفت. همه چیز مهیاشد تا او با تصویر ناخوشایندی از اجتماع برخورد نکند اما سیدارتا، پیرمرد خمیده ای را دید و چون از احوالات او جویا شد گفتنداو نیز مانند تو جوانی بوده و اکنون به پیری رسیده است و این برای همه انسانهاست و راه فراری از آن نیست.
بودا از این سخن دگرگون میشود و هنگامی که به قصر بر میگردد که سخت متحیر و متفکر موضوع بود. باردیگر از قصر خارج میشود و اینبار با مردی روبرو میگردد که بیمار است. سیدارتا ضعف و ناتوانی و عجز انسان را مشاهده میکند و خود را نیز در معرض ابتلای احتمالی به آن میبیند.
در بازگشت به قصر دوره عزلت و گوشه نشینی سیدارتا و انزوای اجتماعی او آغاز میشود.
در سفر دیگر به بیرون از کاخ، او انسانهایی را می بیند که مرده اند. این نخستین بار است او با حقیقتی بنام مرگ مواجه میشود و می فهمد نهایت حیات دنیایی هر فردی با مرگ به پایان می پذیرد.
سیدارتا در بازگشت به کاخ از اینکه در این جهان، باقی و ماندگار نیست دچار وحشت و اضطراب میشود و از خوردن و نوشیدن پرهیز میکند و فقط به پیری و بیماری و مرگ می اندیشد.برای رهایی او از این افکار و گریز از خلوت، مقدمات ازدواج او را فراهم میکنند و سیدارتا صاحب فرزندی میشود.
آخرین گردش او در شهر برای او سرنوشت ساز میشود. او با مردی روبرو میگردد که در عالم خلسه است. توجهی به هیچ چیز ندارد. نامش را می پرسد. میگویند وی مرتاض است و ریاضت میکشد.سیدارتا برای اولین بار است واژه ریاضت را میشنود و میخواهد در مورد آنچیزی بداند.برای او چنین تعریفی از ریاضت ارائه می دهند:
مبارزه با غرائز و قطع رابطه از جاذبه های مادی و دنیوی و پیوستن به دنیایی دیگر که جاودان است.
زندگی آرام و بی دغدغه مرد راهب تاثیر فوق العاده ای بر سیدارتا میگذارد.شب هنگام در حالیکه همسر و فرزندش خوابیده بودند او وارد مرحله دوم حیات خود میشود.از کاخ خارج شد و راهی جنگل گردید و ریاضت سنگینی را آغاز نمود. بعد از 6 سال او به این نتیجه رسید تنها ریاضت خشک و محض نمیتواند باعث رستگاری باشد بلکه لازم است اندکی از نرمی را نیز بر کالبد تن روا داشت تا جانی بگیرد .او به منطقه ای که امروزه بنام بوداگیا معروف است وارد شدو زیر درخت بو به روشن ضمیری رسید و نام بودا از آنجا نشات گرفته است.م کاپیلاواستو در سال 560 (یا 563 ) قبل از میلاد به دنیا آمد.درباره او گفته میشود که قبل ازتولد پیشگویان او را بیدار کننده جهان و راهبی بزرگ خوانده بودند. پدرش علاقمند بود او پادشاه باشد و از این خبر نگران شد و دستور داد تا شرایطی در زندگی او فراهم شود که ارتباطی با دنیای خارج از قصر نداشته باشد و از مصاحبت با راهبان ممانعت شود.
به استقبال عده زیادی بسوی آئین او شد.
بودا معتقد به خلقت مساوی انسان است که در حیات اجتماعی خود به دو دسته تقسیم میشوند:
۱- نیکان
۲- پلیدان
معیار قیاس ، شرافت است.
ایمان پاک،اراده پاک،گفتار پاک،کردارپاک،کسب و کار پاک،کوشش پاک،اندیشه پاک،تمرکز کامل
اساس آئین بودا پرهیز است که با نصیحت همراه است و مجموعه ای از بایدها و نبایدهاست.
تراشیدن سر و صورت که نمایانگر نوعی ریاضت و رنج در جهان مادی وپوشیدن لباس زرد که بیانگر اضطراب درونی یک بودایی مذهب است از نمادهای آئین بوداست.
قدیمی ترین کتب بودایی به زبان پالی موسوه به تی پتکه میباشد یا سه سبد:
1- سبد روشن (ونیه پتک(
2- سبد آئین(سوته پتکه(
3- سبد آئین برتر(ابی ذمه پتکه(
آئین بودا روح جهان را به رسمیت نمی شناسد و برهمن و آتمان را قبول ندارد.به وجود قائم بالذاتی معتقد نیست.همه چیز را در حال حرکت و تغییر میداند که رو به زوال هستند.در آئین بودا سخن از وجود و لا وجود نیست.
در بوداگرایی قطب مخالف خدای خوبیها که خاستگاه نیروهای منفی باشد، وجود ندارد. با این حال بوداییان وجود دیوها را هیچ گاه رد نکردهاند، اما وجود آنها را در روند رسیدن به بیداری و روشنی چندان مؤثر نمیدانند. البته در داستان بیداردل شدن بودا اینگونه آمده که موجودی ستیزنده به نام مارا کوشید تا بودا را از رسیدن به بیداری بازدارد. در حالیکه بودا زیر درخت بودی (بیداری) نشسته بود و داشت به بینش راستین دست مییافت و نزدیک بود که راز جهان را بفهمد، مارا آمد تا از بیدار شدن شاکیامونی (بودا) جلوگیری کند و گردبادی پدید آورد، سنگبارانی از آسمان ایجاد کرد، اما بودا هم از زمین یاری خواست و زمین سیلابی فرستاد و دیوهای همراه مارا را آب برد و سرانجام مارا موفق نشد و شاکیامونی بیدار شد. البته زمانی که همه ترفندهای مارا نقش بر آب شد و معلوم شد که شاکیامونی در راه خود پیروز گشته مارا از او یک گواهی خواست. مارا گفت که آیا سندی داری که نشان دهد تو در زندگیهای پیشینت به اندازه کافی پارسایی کردهای و فضیلت جمع کردهای تا بشود تو را به پشت پرده راه داد؟
سپس زمین ضامن شد که شاکیامونی به اندازه کافی اعتبار دارد و مارا دست از کارشکنی برداشت. بعد هم که شاکیامونی به بیداری (بودایی) رسید، مارا گفت من از کجا بدانم که تو بیدار شدهای؟ بودا دستش را به زمین چسباند و گفت: زمین گواه من است.
دین بودا علیرغم داشتن خدایان بسیار در آسمان و زمین ، یک آئین بدون خداست اما به صراحت در کلام بودا و متون آن ذکر نشده است.بدین لحاظ نمیتوان مراسم خاصی را برای این آئین منظور کرد زیرا از نظر بودا خدایان هم زوال پذیر و متغییر هستند و تنها عمرشان از بشر کمی بیشتر است.
بودائیان برای خود بودا مقام خدایی را در نظر نمی گیرند و تنها وی را فردی میدانند که با ریاضت به مقام روشنایی و آگاهی رسیده است و تنها کاری که برای وی انجام میدهند پرتاب دسته گل بسوی مجسمه اوست در تقلید از بودا که بسوی یکی از شاگردان خود که به روشن ضمیری رسیده بود شاخه گلی پرتاب کرد.
بودا مشکل انسان را در بحثهای فلسفی نمیداند بلکه آنرا در ادراکات و احساسات او جستجو میکند.توجه به انسانیت در آئین بودا نمونه مشخصی از ویژگیهای اوست. در آئین بودا اعتقاد بر آنست هر فردی از هر طبقه میتواند در درون خود تغییراتی بوجود بیاورد که از رنج گناهان گذشته خود رهایی یابد.
در مورد حیات پس از مرگ ، بودا ، تولد ثانوی را مطرح میکند و به تناسخ اعتقاد دارد.
از نظر بودا روح ماده مستقلی نیست که از یک کالبد به پیکر دیگری وارد شود بلکه صفات حیات و زندگانی است که به دیگری منتقل میشود.
چکیده آموزه بودا این است: ما پس از مرگ در پیکری دیگر باز زاییده میشویم. این باززایی ما بارها و بارها تکرار میشود. این را چرخه هستی یا زاد و مرگ مینامیم. هستی رنج است. زایش رنج است. پیری رنج است. بیماری رنج است. غم و اندوه، ماتم و ناامیدی رنج است. پیوند با آنچه نادلخواه است رنج است. دوری از آنچه دلخواه است رنج است. خلاصه اینکه دل بستن رنجآور است (و این رنج زمانی پایان مییابد که دیگر منی، یا درک کنندهای نباشد؛ چه او در قید حیات باشد چه نباشد). هدف باید بریدن از این رنج و چرخه وجود باشد. درک چهار حقیقت اصیل، هسته اصلی آموزه بودا را تشکیل میدهد. این حقایق عبارتند از: به رسمیت شناختن وجود رنج؛ اینکه دلیل رنج دیدن، تمایلات نفسانی است؛ بریدن از رنجها دستیافتنی است و درک اینکه راهی برای رسیدن به جایگاه بیرنجی وجود دارد.
آیین بودا سه فرقه دارد:
1. مهایانا یعنى چرخ بزرگ ، آیین شمالى که در چین رواج دارد. این شعبه اى آیین بودا با طیفهایى از اعتقادات و سنن کنفوسیوس و لائوتسه در چین و شینتو در ژاپن در آمیخته است . یکى از آداب آن که به سانسکریت دهیانا یعنى تامل ، به چینى و به ژاپنى زن خوانده مى شود، شهرت جهانى دارد.
2. هینایانا یعنى چرخ کوچک ، آیین جنوبى که در سرى لانکا (سیلان ) و کشورهاى جنوب شرق آسیا مشاهده مى شود. پیروان چرخ کوچک آیین خود را تراوادا یعنى آیین نیاکان و بزرگان مى خوانند و کتب دینى آنان به زبان پالى است .
3. وجریانا یعنى چرخ الماس . این فرقه در تبت وجود دارد و آیین بودا را با سحر و کهانت و توتم پرستى در آمیخته و تشکیلاتى نیرومند براى خود پدید آورده است . آیین مذکور لامائیسم نیز خوانده مى شود و عنوان رهبر مذهبى مقتدر آن دالاى لاما به معناى رئیس دریاگونه است .
از چیزهاى جالب توجه این فرقه آن است که هنگامى که رهبر مذهبى آن وفات یابد، راهبان براى پیدا کردن جانشین وى به جستجوى کودکى مى پردازد که در لحظه درگذشت رهبر به دنیا آمده باشد. سپس این کودک را با توجهات ویژه پرورش مى دهند. وى پس از فراگیرى دانش و گذراندن مراحل مختلف به مقام مورد نظر نائل مى آید
در آیین بودا ،منجی کیست؟
پاسخ:مؤسس آیین بودا شخصی است به نام "سدهارتا جوتوما" معروف به "بودا"، او کسی بود که در نپال متولد شد وبوداییها او را فرزند خدا میدانند ومعتقدند که در آخرالزمان ظهور کرده، بشریّت را از وضع موجود وگرفتاریها نجات خواهد داد. آنان میگویند: بودا با کامل کردن وظیفه خود با جسدش به آسمان رفته وبار دیگر به زمین باز میگردد تا صلح وبرکت را به مردم بازگرداند.
بوداییها دو مذهب بزرگ دارند: یکی مذهب شمالی که در حق بودا تا به حدّی غلو کرده او را خدای خود میدانند. ودیگری مذهب جنوبی که غلوّشان در حقّ بودا کمتر است. وعمدتاً در منطقه آسیای شرقی ساکنند
سوال و جواب
سوال : اعتقادات آیین بودیسم چیست و چه انتقاداتى بر آن وارد است؟
جواب : آیین بودیسم یکى از شاخه هاى کیش هندوست که در هندوستان و حدود دو قرن بعد از مرگ بودا به همّت فرمان روایى به نام «آشوکا» رشد و گسترش یافت و بعدها از سرزمین اصلى کوچ و در خارج از مرزهاى هند، به خصوص در آسیاى جنوب شرقى، چین و ژاپن، پیروان فراوانى براى خود دستوپا کرد.
برخى از مستشرقان از آیین بودا تعبیر به «فلسفه» مى کنند و برخى نیز نام «دین» بر آن مى نهند. جان بى. ناس در این مورد مى گوید:
این مسئله که آیا فلسفه ى بودیسم را مى توان در واقع دین و مذهب نامید یا نه، مورد بحث و نظر است. البته از لحاظ عقاید آن مرد بزرگ در باب جهان هستى و روش هاى پیچ در پیچ مى توان آن را به عنوان دین تعریف کرد...
ولى اگر به دیده ى تحقیق بنگریم، شاید بهتر باشد که بودیسم را یک «مکتب اخلاقى» بدانیم تا یک مکتب فلسفى; چرا که بودا به هیچ وجه وارد بحث هاى متافیزیک و فلسفى نمى شود و مى کوشد مسائل فلسفى را هم با تمثیل بیان کند و بحث درباره ى خدا و روح را بى فایده مى انگارد و به دادن چند تذکر اخلاقى در این باره بسنده مى کند. از دیدگاه علماى ادیان ابراهیمى نیز نمى توان آیین بودا را «دین» نامید; زیرا آن گونه که خواهد آمد، این آیین، مبدأ اعلى و وجود امور ماوراء الطبیعى و غیرمادى را برنمى تابد و ماده را تنها موجود ازلى و ابدى مى شمارد که خالقى نداشته است. به تعبیر دیگر، مفهوم ذهنى بودا از دین، مفهومى کاملاً اخلاقى است. او در همه چیز به رفتار و سلوک توجه دارد و به مراسم آیینى یا پرستش ما بعدالطبیعه یا خداشناسى...» بى اعتناست.
آیین بودا را باید نهضتى اصلاحى در آیین هندو شمرد که سعى مى کرد برخى از عقاید و اعمال افراطى و خشن آیین هندو را تعدیل کند. این آیین «راه نجات را در روش اعتدال و میانه روى و عقل سلیم قرار داده و ریاضت هاى افراطى را خلاف مصلحت عقلانى»[5]مى دانست.
بودیسم با جامعه ى طبقاتى (کاسْتْ) که آیین هندو مبلّغ و محافظ آن بود مخالفت مىورزید و به همین دلیل «هر کس که در صف پیروان بودا درمى آمد از تنگناى رسم و رعایت اصول طبقاتى (کاست) آزاد مى شد.» هر چند خودش دچار خرافات و ریاضت هاى افراطى اى بود که داعیه ى مخالفت با آنها را داشت.
اصول آیین بودا
در حقیقت، بودا دو مطلب را اصل آیین خود قرار داده است:
اصل اول: شرّ و درد و رنج بودن عالم هستى و مایه ى اندوه دانستن هر آنچه انسان ها به آن دل مى بندند و از آن به زندگى تعبیر مى کنند.
اصل دوم: تنها راه نجات از رنج و شرّ عالم و اندوه زندگى، پیوستن به «نیروانا» است که مى توان آن را نوعى عدم و رها شدن از قید وجود دانست.
با توجه به مطالب فوق باید گفت: درست است که بر اساس تعریفى که مى گوید: «دین الهى مجموعه ى عقاید و اخلاق و قوانین و مقرراتى اجرایى است که خداوند آن را براى هدایت بشر فرستاده است...»،[11] آیین بودیسم یک دین به معناى واقعى نیست، ولى چون طرف داران آن تلقى دین از آن را دارند و مى خواهند با ایمان به آن به رستگارى برسند، مى توان انتقادهاى کلى زیر را بر آیین بودا وارد دانست.
1. انکار مباحث نظرى و اعتقادى
در آیین بودیسم بر خلاف ادیان ابراهیمى که از دو بخش عمده ى نظرى ـ اعتقادى، و عملى ـ تکلیفى تشکیل شده اند، خبرى از مباحث نظرى و اعتقادى نیست و هر کس که مى خواهد پیرو این آیین شود، باید بدون هر گونه استدلالى، حقیقت رنج، یعنى شر بودن زندگى را بپذیرد و هم چنین به اصل «سامسارا» (تناسخ)، یعنى تکرار ازلى تولد و مرگ و جابه جا شدن یک روح از جسمى به جسم دیگر، ایمان داشته باشد تا بتواند با عمل به هشت راه بودا خود را از چرخه ى «سامسارا» رهایى بخشد.
بودیسم در مباحث اعتقادى و نظرى کم همت و بى رونق است و مبادى لاهوت و فلسفه ى فوق الطبیعه و امثال آن و مباحث عقلانى نزد بودا وزنى ندارد. وى گفته است:
من در باب قدمت عالم و ازلیت جهان توضیحى ندادم و هم چنین در باب محدودیت و تناهى وجود تفسیرى نکردم و...
با این همه، این ادعا که نمى خواهد در امور نظرى و اعتقادى سخنى بگوید، در عمل به فراموشى سپرده شده و در دام نوعى ماتریالیسم گرفتار مى آید و با ابدى و ازلى دانستن ماده و عالم به انکار صانع مى پردازد; گویا آن گاه که لازم است به سؤال مهم از کجا آمده ایم و به کجا خواهیم رفت پاسخ دهد، مى گوید: من در مباحث نظرى کارى ندارم، ولى آن گاه که نوبت به انکار صانع عالم و معاد مى رسد، وعده ى خود را از یاد مى برد و به انکار مبدأ و معاد مى پردازد. به همین دلیل مى توان گفت: بودیسم تبیین روشنى براى مباحث عقیدتى ندارد و گرفتار تناقض است و چون مبادى نظرى گویا و روشنى ندارد، در مرحله ى عمل هم چندان موفق نیست و برنامه هاى عملى اش نیز بیشتر به توصیه هاى اخلاقى مبهم و نارسا مى ماند که هر کس برداشت متناسب با میل خود را مى تواند از آن داشته باشد; به همین دلیل، در طول تاریخ که دین بودا در نواحى خارج از هند گسترش مى یافت، در برخورد با اساطیر و معتقدات محلى با آنها تطبیق مى یافت و تغییر مى کرد.
2. انکار خداوند
بودیسم برخلاف مکاتب فلسفى و ادیان دیگر که هر کدام به نوعى قایل به وجود خالق و صانعى براى هستى هستند، عالم را قدیم و ازلى و بى نیاز از خالق مى داند و وجود خداوند را انکار مى کند. بودا «از وجود مافوق طبیعت که ازلى و بالذات و خالق عالم و صانع آسمان ها و زمین است و سرنوشت افراد انسانى را در قبضه داشته و قاضى حاجات و مجیب دعوات و قبله ى نماز و صلات باشد بحثى به میان نیاورده است» و از پاسخ گویى به این سؤال که ماده محدود است و باید علتى داشته باشد، طفره مى رود. برخى معتقدند که بودا منکر خدا و ماوراء الطبیعه نیست، بلکه در این مورد ساکت است و اعتقاد دارد که ما از درک آنها عاجزیم و نباید خود را درگیر مباحث نظرى و ماوراءالطبیعى کنیم و به همین دلیل، در تعالیم خود از مفاهیم خدا، بهشت، جهنم، وحى، معجزه و... استفاده نمى کند. اما سؤال این است که اولاً، آیا بدون داشتن اعتقاد مى توان به مرحله ى عمل رسید و آیا بدون تبیین جهان هستى مى توان راه سعادت را هموار کرد؟ ثانیاً، در آیین بودیسم دو پیش فرض اعتقادى، یعنى حقیقت تألّم و تناسخ، وجود دارد که بدون پذیرفتن آنها نمى توان از روش هاى بودا براى سعادتمند شدن پیروى کرد و با قبول آنها، برخلاف خواسته ى وى، وارد مباحث اعتقادى مى شویم که بودیسم آن را خط قرمز و خارج از توان انسان دانسته است; بنابراین آیین بودیسم یا باید جواب گوى مباحث اعتقادى باشد و به تبیین مبدأ و معاد عالم بپردازد و یا از دادن برنامه ى عملى بپرهیزد، والّا دچار سفسطه و مغالطه خواهد شد. هم چنان که در طول تاریخ دچار آن شده و با آن که ادعاى مبارزه با تعدد الهه در آیین هندو را داشت، در طول زمان گرفتار بت پرستى شد و به جاى خدایان متعدد هندوان، تماثیل و مجسمه هاى بودا را بت قرار داد و بت پرستى شرک آلود هندوها را به بت پرستى کفرآمیز بودایى تبدیل کرد.
3. انکار معاد و اعتقاد به تناسخ
بودا که در پى اصلاح آیین هندوییسم بود، روح را انکار مى کرد، ولى در پاسخ به این سؤال که سرانجام انسان چه خواهد شد، به ناچار مانند هندوها تناسخ را به عنوان اصل مسلم دینى پذیرفت. به عقیده ى وى، روح انسان در هنگام مرگ به کالبد و یا جسم دیگرى انتقال مى یابد و یک سلسله تولد و تجدید حیات را طى مى کند و پس از هر تولد و زندگى دوباره به بدنى دیگر حلول مى کند و این تولدها ممکن است بى انتها و تا ابد ادامه داشته باشد; ولى به تناقض گرفتار مى آید، زیرا بدون حلول روح از جسمى به جسم دیگر تناسخ امکان ندارد; و بر فرض که تناسخ را قبول کردیم کدام دلیل عقلى و منطقى صحیحى بر حقانیت تناسخ دلالت مى کند؟! حدود صد سال پیش مردم هند دویست یا سیصد میلیون نفر بودند که بعد از مرگ، روحشان در کالبد دویست یا سیصد میلیون نفر تازه متولد شده نسخ پیدا کرده است. حال اگر این تعداد را از جمعیت کنونى هند، که بیش از یک میلیارد نفر است، کم کنیم، چیزى حدود هفتصد تا هشتصد میلیون نفر وجود خواهد داشت که طبق قانون تناسخ باید بدون روح باشند، چون قبلاً روحى نبوده تا در این تازه متولدان، نسخ پیدا کند.
اگر ما قانون تناسخ را قبول کنیم، باید منکر افزایش جمعیت جهان باشیم و در طول هزاران سال که انسان بر کره ى خاکى زندگى مى کند، باید تعداد اشخاص وفات یافته با تعداد انسان هاى متولد شده برابر باشد، تا تناسخ معنا دهد، والّا باید بپذیریم که بعضى از اجسام بشرى روح ندارند و بعضى از ارواح هم بدون جسم مى مانند که هر دو گزاره مبطل قانون تناسخ است.
4. فردگرایى
تعلیمات بودا که در چهار حقیقت و هشت راه خلاصه شده، ناظر به امور فردى است و به ادعاى بوداییان، راه نجات فرد، تمسک به این تعلیمات است و چیزى افزون بر این مطالب وجود ندارد که بتوان از آن براى هدایت جامعه بهره برد. گویا نظام هاى اجتماعى و اصل جامعه از دیدگاه بودیسم امرى واهى و خیالى است و نقشى در زندگى انسانى ندارد و، به همین خاطر، خود بودا براى رسیدن به نیروانا از جامعه مى گریزد و به جنگل پناه مى برد و با گدایى و دریوزگى خوراک خود را تهیه مى کند و آن گاه هم که براى تبلیغ آیین خود بازمى گردد، به سراغ تک تک افراد مى رود و هرگز سعى نمى کند تحولى اجتماعى ایجاد کند; وى نه با حاکمى درگیر مى شود و نه به نکوهش قانونى از قوانین جامعه ى آن روز مى پردازد، بلکه با تک تک افراد ارتباط برقرار و آنان را به ترک زندگى و علایق اجتماعى ترغیب مى کند و، از دیدگاه وى، هر کس از اجتماع برهد و هم چون خود وى، پدر و مادر و همسر و فرزند و حتى حکومت را رها کند، مى تواند به نیروانا برسد.
در سراسر تعالیم بودا... یک وظیفه ى ثابت و همیشگى براى هر فرد تعیین شده که خود درباره ى امور خودش بیندیشد و خود تصمیم بگیرد و آن را با رعایت جوانب اخلاقى به اجرا درآورد... .
و دیگر، دستورى براى راهنمایى دیگران و مبارزه با نظام ها و قوانین ظالمانه ى اجتماعى وجود ندارد و همین فردگرایىِ افراطى باعث مى شود که آیین بودا نتواند برنامه اى عملى براى زندگى انسان داشته باشد. شاید نام «برنامه اى براى نیکو مردن و پیوستن به نیروانا» زیبنده ترین نام براى آیین بودا باشد.
5. آمیختگى با افسانه
آیین بودیسم با دورى گزیدن از مباحث نظرى و اعتقادى و نپرداختن به سؤالاتى که درباره ى مبدأ و معاد مطرح مى گردد، دچار نوعى خلأ مباحث کلامى و استدلالى مى شود و براى پر کردن این خلأ به دامان افسانه و اسطوره پناه مى برد و در پاسخ سؤال هاى متعدد هستى شناختى، به تمثیل و داستان رو مى آورد و از افسانه براى تبیین اصول خود بهره مى گیرد. این روش هر چند در جلب نظر افراد عامى جامعه مؤثر است، از ارائه ى قانون و قاعده براى رستگارى انسان عاجز است و جز گرفتارى در انبوهى از خرافه و افسانه ثمره اى ندارد
منظور از قانون کَرْمَهْ (کارما) در دین بودایی چیست؟
قانون یا نظریه «کرمه» در آیین هندو است و به شاخه های آن؛ یعنی آیین بودا و جَیْن نیز سرایت کرده است.
در آیین هندو دو نظریه وجود دارد: یکی نظریه تناسخ یا انتقال ارواح است که آن را هندوان به زبان خود «سمساره» گویند: بر حسب این قانون یا نظریه روح آدمی در هنگام مرگ یک سلسله توالد و تجدید حیات را طی می کند و پیاپی از عالمی به عالمی دیگر در می آید که در کسوت هر حیات دورة خود را طی می کند، سرانجام در زمان مرگ بار دیگر به پیکری دیگر منتقل می شود و جامه نو می پوشد. ادوار توالد پی در پی در یک سلسله بی انتها و تا ابد ادامه دارد.
امّا عقیده و نظریه دوم که قانون «کرمه» است، عبارت می باشد از کیفیت توالد ثانوی و علت انتقال روح به پیکری مافوق و یا مادون را دنبال می کند می گوید: حیات آیندة هر جانداری بر حسب این قانون معیّن می شود و به موجب آن کردار، گفتار یا پندار هر فرد، موجب نتایج و سبب اموری است که سرنوشت حیات بعدی او را مشخص می کند.طبق قانون کرمه هر آدمی مانند دهقانی است که محصول کِشت خود را درو می کند و مجموع اعمال، اقوال و افکار او در روحش اثری ثابت ایجاد می کند و آن را طوری متشکل و مستعد می سازد که در حالت تناسخ؛ یعنی در حیات بعدی شکلی متناسب با آن حاصل کرده به همان تناسب جسد و پیکری نو اختیار می کند.این دو قانون (تناسخ و کرمه) در تعالیم بودا پذیرفته شده، با این تفاوت که در آیین بودا نسبت به قانون کرمه تا حدی انعطاف حاصل شده است. طبق این عقیده آدمی از هر طبقه و صنف که باشد می تواند در قلب خود چنان دگرگونی و تبدیلی به وجود آورد که از نتایج و عواقب گناهان عمرهای گذشتة خود نجات پیدا کند.قانون کرمه در نفس هر آدمی که بر مشتهیات و امیال خود کاملاً چیرگی یافته و به مرتبه «ارهت» (اشراق) رسیده باشد، اثری نخواهد داشت.وی با وصول به این مرتبه فعالیت کرمه را باطل و بی اثر می کند و دیگر احتیاجی به تولد دیگر بار و آمدن در جهان ندارد، زیرا تجدید حیات و تولد دوباره مخصوص کسانی است که از حُبّ وجود و تمنای بقا هنوز پاک نشده و محتاج به تصفیه و تزکیة نفس می باشند.
یزیدی یک دین باستانی کردی است که از دوران پیش از اسلام در میان این قوم وجود داشتهاست. این دین در آئینهای باستانی چون مانوی و زرتشتی ریشه دارد. همچنین از اسلام، مسیحیت، دین یهود و حتا تصوف تأثیر گرفتهاست. در واقع، نام یزیدی مشتقشده از ایزدی یا یزد (یزدان) است که همان پرستش خدا معنی میدهد.
پیروان دین یزیدی برای خواندن خدا از واژگانی چون یزدان، ایزد، خدا و حق استفاده میکنند. بر اساس عقیدۀ یزیدیها، خداوند هفت فرشته (هفت سر) را برای ادارۀ زمین خلق کرد که ملک طاووس (که در ادیان دیگر آن را شیطان میدانند) در رأس آنان قرار دارد. فرشتهای که از فرمان خداوند مبنی بر زانو زدن در مقابل انسان خودداری کرد و به همین دلیل مورد غضب خدا قرار گرفت. آنها معتقدند که ملک طاووس حدود هفت هزار سال از خداوند طلب بخشش کرد که در نهایت مورد بخشش خدا قرار گرفت. در واقع، یزیدیان ملک طاووس را آموزگار انسان میدانند، نه دشمن او. در واقع، آنان به وجود شیطان اعتقاد ندارند. بر اساس باور یزیدیان، خداوند پس از خلقت دنیا، خودش را از هدایت انسانها کنار کشیده و این ملک طاووس است که هدایتکنندۀ انسانها بر روی زمین است.
البته، بر اساس تحقیقات جمال نباز، زبانشناس کرد، کلمۀ طاووس ریشه در واژه یونانی زئوس دارد که همان خدای خدایان در یونان باستان است. از سوی دیگر، این اعتقاد وجود دارد که شیطان در هیبت طاووس آدم و حوا را فریب داد.
به طور کل، یزیدیان به گونهای ثنویت یا دوگانگی نیروی خیر و شر اعتقاد دارند که این اعتقاد ریشه در آئین مانوی و زرتشتی دارد که براساس این باور، خیر بر شر غلبه میکند.
اگرچه عدهای از پیروان این دین سابقۀ دین خود را چهار هزار سال میدانند و عده ای دیگر معتقدتد تاریخچه پیدایش دین یزیدی همزمان با پیدایش بشر است، اما محققان بر این باورند که دین یزیدی در سدۀ ششم هجری شکل گرفتهاست. در واقع، همزمان با دورانی که شیخ عَدی میزیستهاست. او کسی است که سبب رواج دین یزیدی در عراق شد. در حال حاضر مقبره او در روستای لالش در نزدیکی موصل عراق، محل عبادت یزیدیان است.
آنها دو کتاب مقدس به نامهای کتاب جلوه و مُصحَف رش (کتاب سیاه) نام دارد که در اوایل قرن بیستم میلادی پیدا شد. کتاب اخیر توسط شیخ عدی نوشته شده و شامل دستورها و آداب دین یزیدی است.
در این دین، سه مرتبۀ موروثی دینی وجود دارد: شیخ، پیر و مرید. وظایف پیر و شیخ در برگزاری مناسک و دستورهای مذهبی است. این مراتب تنها از پدر به پسر انتقال مییابد. به علاوه، یزیدیها تنها در گروهی که به آن تعلق دارند، میتوانند ازدواج کنند. این دین تنها از طریق خون به افراد منتقل میشود و مانند برخی دیگر از ادیان نمیتوان با پذیرش اصول آن، وارد این دین شد.
تمامی پیروان این مذهب، کرد هستند که بیشترین تعداد آنها درشمال عراق زندگی میکنند. علاوه بر آن، شماری از یزیدیها در ایران (خوی و کرمانشاه)، ترکیه، روسیه، ارمنستان، گرجستان به سر میبرند. پیروان این دین نه تنها به خاطر دینشان، بلکه به دلیل قومیت خود همواره در معرض خطر کشتار و سرکوب بودهاند. به همین دلیل تعداد زیادی از آنان نیز به اروپا مهاجرت کردهاند که حدود ۵۵ هزار نفر از آنها در آلمان ساکن هستند.
در نمایش تصویری این صفحه، عکسهایی از معبد یزیدیان در روستای لالش، نزدیک شهر موصل عراق و مراسم مذهبی آنان را میبینید. موسیقی آن نیز قطعهای از موسیقی یزیدی است که توسط نهرو زاگرس در مراسم یزیدیها در شهر لندن اجرا شدهاست.
و در ان هنگام که سربازانش اماده به رفتن شدن اسکندر دستور عجیبی داد
اسکندر دستور داد که مشعل ها را خاموش کنند و به راه ادامه دادند تا به مکانی در میان دو کوه رسیدن .....
به سربازان وفرمانده هانش گفت:ای جنگجویانه من در زیر سم اسب های شما شی است که اگر شما ان را بردارید پشیمان خواهی شد
واگر ان را برندارید پشیمان خواهید شد واگر زیاد و کم بردارید باز پشیمان خواهی شد
سپاهیان او از این گفته متجب شدن و گروهی اندکی از ان شی برداشتند وگروهی زیاد برداشتند وگروه دیگر گفتند چون ما چه برداریم و چه بر نداریم پشیمان میشویم پس ما بر نداشتن را انتخاب میکنیم و بعد از ان اسکندر دوباره دستور داد که سربازانش حرکت کنند
وتا دمیده صبح ان ها به راه خود خود ادامه دادند و وقتی صبح شد سربازان به ان شی که برداشته بودند نگریستند دیدند ان ش که برداشته بودن از جنس الماس بود
کسانی ک برداشته بودند پشیمان بودند که چرا بیشتر برنداشتند و کسانی که بر نداشتند پشیمان بودند که چرا برنداشتند
نقش سیمرغ بر بشقاب نقرهای، عصر ساسانیان
پیشینه حضور این مرغ اساطیری در فرهنگ ایرانی به دوران باستان میرسد. آن چه از اوستا و آثار پهلوی بر میآید، میتوان دریافت که سیمرغ، مرغی است فراخ بال که بر درختی درمان بخش به نام «ویسپوبیش» یا «هرویسپ تخمک» که در بردارندهٔ تخمهٔ همهٔ گیاهان است، آشیان دارد. در اوستا اشاره شده که این درخت در در دریای «وروکاشاً» یا «فراخکرت» قرار دارد. کلمهٔ سیمرغ در اوستا به صورت «مرغوسئن» آمده که جزء نخستین آن به معنای «مرغ» است و جزء دوم آن با اندکی دگرگونی در پهلوی به صورت «سین» و در فارسی دری «سی» خوانده شدهاست و به هیچ وجه نمایندهٔ عدد ۳۰ نیست؛ بلکه معنای آن همان نام «شاهین» میشود. شاید هدف از این واژه (سی) بیان صفت روحانیت آن مرغ بودهاست. [۳]
سیمرغ پس از اسلام هم در حماسههای پهلوانی هم در آثار عرفانی حضور مییابد. سیمرغ در شاهنامهٔ فردوسی دو چهرهٔ متفاوت یزدانی (در داستان زال) و اهریمنی (در هفت خوان اسفندیار) دارد. زیرا همهٔ موجودات ماوراء طبیعت نزد ثنویان (دوگانه پرستان) دو قلوی متضاد هستند. سیمرغ اهریمنی بیشتر یک مرغ اژدهاست، فاقد استعدادهای قدسی سیمرغ یزدانی است و به دست اسفندیار در خوان پنجمش کشته میشود. ورود سیمرغ یزدانی به شاهنامه با تولد «زال» آغاز میشود.
«سام» پدر زال فزمان میدهد فرزندش را که با موهای سپید به دنیا آمده در صحرا رها کنند تا از بین برود. سیمرغ به سبب مهری که خدا در دلش میافکند، زال را به آشیانه میبرد و میپرورد. سرانجام وقتی سام به دنبال خوابی که دیدهاست به پای البرز کوه (جایگاه سیمرغ)[۴] به سراغ زال میآید، سیمرغ بعد از وداع با زال پری از خود را به او میدهد تا به هنگام سختی از آن استفاده کند. سیمرغ دو جا در شاهنامه کمکهای مهمی به زال میکند. یکی به هنگام به دنیا آمدن رستم که به علت درشت بودن تولدش با مشکل مواجه شدهاست و سیمرغ با چاره جویی به هنگام، این مشکل را بر طرف میکند. دیگری به هنگام جنگ رستم و اسفندیار است که رستم ناتوان از شکست دادن اسفندیار با روشی که سیمرغ به وی میآموزد موفق میشود اسفندیار را در نبرد مغلوب کند. سیمرغ هم چنین زخمهای بدن رستم را درمان میکند.
اگرچه در شاهنامه سیمرغ به منزلهٔ موجودی مادی تصویر میشود، اما صفات و خصوصیتهای کاملاً فرا طبیعی دارد. ارتباط او با این جهان تنها از طریق زال است. به یکی از امشاسپندان یا ایزدان یا فرشتگان میماند که ارتباط گهگاهشان با این جهان، دلیل تعلق آنها با جهان مادی نیست. سیمرغ در دیگر متون اساطیری فارسی هم چون «گرشاسب نامه» اسدی توسی، چهرهای روحانی و فرا طبیعی ندارد. اصولاً جز در بخش اساطیری شاهنامه، بعد از اسلام ما متن اساطیری به معنای حقیقی کلمه نداریم، به همین سبب است که سیمرغ تنها با شخصیت و ظرفیت بالقوه تاویل پذیری اسطوره ایش که در شاهنامه ظاهر میشود، به آثار منظوم و منثور عرفانی فارسی راه مییابد و از طریق شخصیت رمزی خود در عنصرهای فرهنگ اسلامی جذب میگردد. اما روشن نیست که دقیقاً از چه زمانی و به دست چه کسی سیمرغ صبغهٔ عرفانی گرفتهاست.
پس از شاهنامهٔ فردوسی کتابهای دیگری نیز در ادبیات فارسی هست که در آنها نشانی از سیمرغ و خصوصیاتش آمدهاست. از جملهٔ آنها کتابها و رسالههای زیر را میتوان بر شمرد: رسالة الطیر ابن سینا، ترجمهٔ رسالة الطیر ابن سینا توسط شهاب الدین سهروردی، رسالة الطیر احمد غزالی، روضة الفریقین ابوالرجاء چاچی، نزهت نامهٔ علایی (نخستین دانش نامه به زبان فارسی)، بحر الفواید (متنی قدیمی از قرن ششم که در قرن چهار و پنج شکل گرفته و در نیمهٔ دوم قرن ششم در سرزمین شام نوشته شدهاست) و از همه مهم تر منطق الطیر عطار.
منطق الطیر عطار داستان سفر گروهی از مرغان به راهنمایی هد هد به کوه قاف برای رسیدن به آستان سیمرغ است. هر مرغ به عنوان نماد دستهٔ خاصی از انسانها تصویر میشود. سختیهای راه باعث میشود مرغان یکی یکی از ادامهٔ راه منصرف شوند. در پایان، سی مرغ به کوه قاف میرسند و در حالتی شهودی در مییابند که سیمرغ در حقیقت خودشان هستند. اکثر محققان ادبیات، از جمله «دکتر شفیعی کدکنی» بر این باورند که در این داستان، سیمرغ رمزی از وجود حق تعالی است. سیمرغ رمز آن مفهومی است که نام دارد و نشان ندارد. ادرک انسان نسبت به او ادراکی است «بی چگونه». سیمرغ در ادبیات ما گاهی رمزی از وجود آفتاب که همان ذات حق است، نیز میشود. ناپیدایی و بی همتا بودن سیمرغ، دستاویزی است که او را مثالی برای ذات خداوند قرار میدهد.
سیمرغ یا جبرئیل؟
پژوهشگر دیگر ادبیات، «دکتر پورنامداریان»، بر این باور است که در این داستان، سیمرغ در حقیقت رمز «جبرئیل» است. چرا که تقریباً تمام صفات سیمرغ در وجود جبرئیل جمع است. صورت ظاهری آنها (بزرگ پیکری،شکوه و جمال، پر و بال) به هم شباهت دارد. بنا بر آیهٔ یک سوره «فاطر» فرشتهها بال دارند. در داستان زال و سیمرغ، سیمرغ واسطهٔ نیروی غیبی است و زال هم سیمایی پیامبر گونه دارد. این ارتباط بی مانند به ارتباط جبرئیل (فرشتهٔ وحی) و پیامبران نیست. شبیه داستان پرورش کودک بی پناه توسط سیمرغ در مورد جبرئیل در فرهنگ اسلامی وجود دارد.
جبرئیل نگهدارندهٔ کودکان بنی اسرائیل است که مادرانشان آنها را از ترس فرعون در غارها پنهان کردهاند. مشابه عمل التیام بخشی زخمهای رستم توسط سیمرغ را، در فرهنگ اسلامی در واقعهٔ شکافتن سینهٔ رسول خدا در ارتباط با واقعهٔ معراج میبینیم. هم چنان که سیمرغ بر درخت «هروسیپ تخمک» آشیان دارد، جبرئیل نیز ساکن درخت «سدرة المنتهی» است.
سیمرغ گاهی با مرغان اساطیری دیگر مثل «عنقاً» خلط میشود. عنقا از ریشه «عنق» و به معنای «دارندهٔ گردن دراز» است. وجه مشترک سیمرغ و عنقا «مرغ بودن» و «افسانهای بودن» است. در واقع عنقا یک اسطورهٔ جاهلی عرب است و سیمرغ یک اسطورهٔ ایرانی. شباهتهای گفته شده باعث شده که در ذهن شاعران و نویسندگان این دو مرغ اسطورهای گاهی به هم مشتبه شوند، حال آن که درحقیقت دو خاستگاه متفاوت دارند.
سیمُرغ درایران باستان:سابقه ی حضور این مرغ اساطیری در فرهنگ ایرانی به پیش از اسلام می رسد.آن چه از اوستا و آثار پهلوی بر می آید ، می توان دریافت که سیمرغ ، مرغی است فراخ بال که بر درختی درمان بخش به نام “ویسپوبیش” یا “هرویسپ تخمک” که در بردارنده ی تخمه ی همه ی گیاهان است ،آشیان دارد.در اوستا اشاره شده که این درخت در در دریای “وروکاشا” یا “فراخکرت” قرار دارد.کلمه ی سیمرغ در اوستا به صورت “مرغوسئن” آمده که جزء نخستین آن به معنای “مرغ”است و جزء دوم آن با اندکی دگرگونی در پهلوی به صورت “سین” و در فارسی دری “سی ” خوانده شده است و به هیچ وجه نماینده ی عدد ۳۰ نیست ؛ بلکه معنای آن همان کلمه ی”شاهین” می شود.شاید مقصود از این کلمه (سی) بیان صفت روحانیت آن مرغ بوده است.
اگرچه در شاهنامه سیمرغ به منزله ی موجودی مادی تصویر می شود ،اما صفات و خصوصیات کاملا ً فوق طبیعی دارد.ارتباط او با این جهان تنها از طریق زال است. به یکی از امشاسپندان یا ایزدان یا فرشتگان می ماند که ارتباط گهگاهشان با این جهان ، دلیل تعلق آن ها با جهان مادی نیست.سیمرغ در دیگر متون اساطیری فارسی هم چون “گرشاسب نامه ” ی “اسدی توسی” چهره ای روحانی و مابعدالطبیعی ندارد.اصولا ً جز در قسمت اساطیری شاهنامه ،بعد از اسلام ما متن اساطیری به معنای حقیقی کلمه نداریم ، به همین سبب است که سیمرغ تنها با شخصیت و ظرفیت بالقوه تاویل پذیره ای اسطوره ایش که در شاهنامه ظاهر می شود ، به آثار منظوم و منثور عرفانی فارسی راه می یابد و از طریق شخصیت رمزی خود در عناصر فرهنگ اسلامی جذب می گردد.البته معلوم نیست که دقیقا ً از چه زمانی و به دست چه کسی سیمرغ صبغه ی عرفانی گرفته است.
پس از شاهنامه ی فردوسی کتب دیگری نیز در ادبیات فارسی هست که در آن ها ذکری از سیمرغ و خصوصیاتش آمده است.از جمله ی آن ها کتب و رسالات زیر را می توان بر شمرد:رسالة الطیر ابن سینا ، ترجمه ی رسالة الطیر ابن سینا توسط شهاب الدین سهروردی ، رسالة الطیر احمد غزالی ، روضة الفریقین ابوالرجاء چاچی ، نزهت نامه ی علایی(نخستین دایرة المعارف به زبان فارسی ) ،بحر الفواید (متنی قدیمی از قرن ششم که در قرن چهار و پنج شکل گرفته و در نیمه ی دوم قرن ششم در سرزمین شام تالیف شده است) و از همه مهم تر منطق الطیر عطار.
د ر شاهنامه فردوسی و منظومه های حماسی:سیمرغ بعد از اسلام هم در حماسه های پهلوانی هم در آثار عرفانی حضور می یابد.سیمرغ درشاهنامه ی فردوسی دو چهره ی متفاوت یزدانی (در داستان زال) و اهریمنی (در هفت خوان اسفندیار ) دارد. زیرا همه ی موجودات ماوراء طبیعت نزد ثنویان (دوگانه پرستان ) دو قلوی متضاد هستند.سیمرغ اهریمنی بیشتر یک مرغ اژدها ست ، فاقد استعداد های قدسی سیمرغ یزدانی است و به دست اسفندیار در خوان پنجمش کشته می شود. ورود سیمرغ یزدانی به شاهنامه با تولد” زال” آغاز می شود.”سام “پدر زال فزمان می دهد فرزندش را که با موهای سفید به دنیا آمده در صحرا رها کنند تا از بین برود.سیمرغ به سبب مهری که خدا در دلش می افکند ، زال را به آشیانه می برد و می پرورد.سرانجام وقتی سام به دنبال خوابی که دیده است به پای البرز کوه (جایگاه سیمرغ)(۲) به سراغ زال می آید ،سیمرغ بعد از وداع با زال پری از خود را به او می دهد تا به هنگام سختی از آن استفاده کند.سیمرغ دو جا در شاهنامه کمک های مهمی به زال می کند. یکی به هنگام به دنیا آمدن رستم که به علت درشت بودن تولدش با مشکل مواجه شده است و سیمرغ با چاره جویی به موقع این مشکل را بر طرف می کند. دیگری به هنگام جنگ رستم و اسفندیار است که رستم ناتوان از شکست دادن اسفندیار با روشی که سیمرغ به وی می آموزد موفق می شود اسفندیار را در نبرد مغلوب کند.سیمرغ هم چنین زخم های بدن رستم را هم مداوا می کند.
سیمُرغ نام آورترین چهرهٔ اسطوره ای-افسانهای ایرانی است. او نقش مهمی در داستان های شاهنامه دارد. کنامش کوه اسطورهای قاف است. دانا و خردمند است و به رازهای نهان آگاهی دارد. زال را می پرورد و همواره او را زیر بال خویش پشتیبانی میکند. به رستم در نبرد با اسفندیار رویین تن یاری میرساند و… جز در شاهنامه دیگر چامه سرایان پارسیگوی نیز سیمرغ را چهرهٔ داستان خود قرار دادهاند. از آن دستهاست منطق الطیر عطار نیشابوری. درایران باستان:سابقه ی حضور این مرغ اساطیری در فرهنگ ایرانی به پیش از اسلام می رسد.آن چه از اوستا و آثار پهلوی بر می آید ، می توان دریافت که سیمرغ ، مرغی است فراخ بال که بر درختی درمان بخش به نام “ویسپوبیش” یا “هرویسپ تخمک” که در بردارنده ی تخمه ی همه ی گیاهان است ،آشیان دارد.در اوستا اشاره شده که این درخت در در دریای “وروکاشا” یا “فراخکرت” قرار دارد.کلمه ی سیمرغ در اوستا به صورت “مرغوسئن” آمده که جزء نخستین آن به معنای “مرغ”است و جزء دوم آن با اندکی دگرگونی در پهلوی به صورت “سین” و در فارسی دری “سی ” خوانده شده است و به هیچ وجه نماینده ی عدد ۳۰ نیست ؛ بلکه معنای آن همان کلمه ی”شاهین” می شود.شاید مقصود از این کلمه (سی) بیان صفت روحانیت آن مرغ بوده است.(۱) در شاهنامه فردوسی و منظومه های حماسی:سیمرغ بعد از اسلام هم در حماسه های پهلوانی هم در آثار عرفانی حضور می یابد.سیمرغ در شاهنامه ی فردوسی دو چهره ی متفاوت یزدانی (در داستان زال) و اهریمنی (در هفت خوان اسفندیار ) دارد. زیرا همه ی موجودات ماوراء طبیعت نزد ثنویان (دوگانه پرستان ) دو قلوی متضاد هستند.سیمرغ اهریمنی بیشتر یک مرغ اژدها ست ، فاقد استعداد های قدسی سیمرغ یزدانی است و به دست اسفندیار در خوان پنجمش کشته می شود. ورود سیمرغ یزدانی به شاهنامه با تولد” زال” آغاز می شود.”سام “پدر زال فزمان می دهد فرزندش را که با موهای سفید به دنیا آمده در صحرا رها کنند تا از بین برود.سیمرغ به سبب مهری که خدا در دلش می افکند ، زال را به آشیانه می برد و می پرورد.سرانجام وقتی سام به دنبال خوابی که دیده است به پای البرز کوه (جایگاه سیمرغ)(۲) به سراغ زال می آید ،سیمرغ بعد از وداع با زال پری از خود را به او می دهد تا به هنگام سختی از آن استفاده کند.سیمرغ دو جا در شاهنامه کمک های مهمی به زال می کند. یکی به هنگام به دنیا آمدن رستم که به علت درشت بودن تولدش با مشکل مواجه شده است و سیمرغ با چاره جویی به موقع این مشکل را بر طرف می کند. دیگری به هنگام جنگ رستم و اسفندیار است که رستم ناتوان از شکست دادن اسفندیار با روشی که سیمرغ به وی می آموزد موفق می شود اسفندیار را در نبرد مغلوب کند.سیمرغ هم چنین زخم های بدن رستم را هم مداوا می کند. اگرچه در شاهنامه سیمرغ به منزله ی موجودی مادی تصویر می شود ،اما صفات و خصوصیات کاملا ًفوق طبیعی دارد.ارتباط او با این جهان تنها از طریق زال است. به یکی از امشاسپندان یا ایزدان یا فرشتگان می ماند که ارتباط گهگاهشان با این جهان ، دلیل تعلق آن ها با جهان مادی نیست.سیمرغ در دیگر متون اساطیری فارسی هم چون ” گرشاسب نامه ” ی “اسدی توسی” چهره ای روحانی و مابعدالطبیعی ندارد.اصولا ًجز در قسمت اساطیری شاهنامه ،بعد از اسلام ما متن اساطیری به معنای حقیقی کلمه نداریم ، به همین سبب است که سیمرغ تنها با شخصیت و ظرفیت بالقوه تاویل پذیره ای اسطوره ایش که در شاهنامه ظاهر می شود ، به آثار منظوم و منثور عرفانی فارسی راه می یابد و از طریق شخصیت رمزی خود در عناصر فرهنگ اسلامی جذب می گردد.البته معلوم نیست که دقیقا ًاز چه زمانی و به دست چه کسی سیمرغ صبغه ی عرفانی گرفته است. پس از شاهنامه ی فردوسی کتب دیگری نیز در ادبیات فارسی هست که در آن ها ذکری از سیمرغ و خصوصیاتش آمده است.از جمله ی آن ها کتب و رسالات زیر را می توان بر شمرد:رسالة الطیر ابن سینا ، ترجمه ی رسالة الطیر ابن سینا توسط شهاب الدین سهروردی ، رسالة الطیر احمد غزالی ، روضة الفریقین ابوالرجاء چاچی ، نزهت نامه ی علایی(نخستین دایرة المعارف به زبان فارسی ) ،بحر الفواید (متنی قدیمی از قرن ششم که در قرن چهار و پنج شکل گرفته و در نیمه ی دوم قرن ششم در سرزمین شام تالیف شده است) و از همه مهم تر منطق الطیر عطار. در منطق الطیر:منطق الطیر عطار داستان سفر گروهی از مرغان به راهنمایی هد هد به کوه قاف برای رسیدن به آستان سیمرغ است. هر مرغ به عنوان نماد دسته ی خاصی از انسان ها تصویر می شود. سختی های راه باعث می شود مرغان یکی یکی از ادامه ی راه منصرف شوند . در پایان ، سی مرغ به کوه قاف می رسند و در حالتی شهودی در می یابند که سیمرغ در حقیقت خودشان هستند.اکثر محققان ادبیات ، از جمله” دکتر شفیعی کدکنی” معتقدند که در این داستان ، سیمرغ رمزی از وجود حق تعالی است.سیمرغ رمز آن مفهومی است که نام دارد و نشان ندارد.ادرک انسان نسبت به او ادراکی است “بی چگونه”.سیمرغ در ادبیات ما گاهی رمزی از وجود آفتاب که همان ذات حق است ، نیز می شود. ناپیدایی و بی همتا بودن سیمرغ ، دستاویزی است که او را مثالی برای ذات خداوند قرار می دهد.محقق دیگر ادبیات ، “دکتر پورنامداریان” معتقد است که در این داستان ، سیمرغ در حقیقت رمز” جبرئیل ” است.چرا که تقریبا ًتمام صفات سیمرغ در وجود جبرئیل جمع است.صورت ظاهری آن ها ( بزرگ پیکری ، شکوه و جمال ، پر و بال ) به هم شباهت دارد.بنا بر آیه ی یک سوره ” فاطر ” فرشته ها بال دارند. در داستان زال و سیمرغ ، سیمرغ واسطه ی نیروی غیبی است و زال هم سیمایی پیامبر گونه دارد.این ارتباط بی شباهت به ارتباط جبرئیل (فرشته ی وحی) و پیامبران نیست.شبیه داستان پرورش کودک بی پناه توسط سیمرغ در مورد جبرئیل در فرهنگ اسلامی وجود دارد.جبرئیل نگهدارنده ی کودکان بنی اسرائیل است که مادرانشان آن ها را از ترس فرعون در غارها پنهان کرده اند.مشابه عمل التیام بخشی زخم های رستم توسط سیمرغ را ، در فرهنگ اسلامی در واقعه ی شکافتن سینه ی رسول خدا در ارتباط با واقعه ی معراج می بینیم.هم چنان که سیمرغ بر درخت” هروسیپ تخمک” آشیان دارد ، جبرئیل نیز ساکن درخت ” سدرة المنتهی “است. سیمرغ گاهی با مرغان اساطیری دیگر مثل “عنقا” خلط می شود.عنقا از ریشه “عنق” و به معنای ” دارنده ی گردن دراز ” است. وجه مشترک سیمرغ و عنقا “مرغ بودن ” و ” افسانه ای بودن ” است. در واقع عنقا یک اسطوره ی جاهلی عرب است و سیمرغ یک اسطوره ی ایرانی.شباهت های ذکر شده باعث شده که در ذهن شاعران و نویسندگان این دو مرغ اسطوره ای گاهی به هم مشتبه شوند ، حال آن که درحقیقت دو خاستگاه متفاوت دارند. پیوست: ۱- “سین” در ” هفت سین ” نوروز هم ، بار معنایی مشابه دارد و می توان از آن تعبیر به “مقدس” کرد. ۲- مفسران در تفسیر آیه “ق والقرآن المجید” منظور از “ق” را کوه قاف نیز شمرده اندو در وصف آن نوشته اند که این کوه گرداگرد عالم را فرا گرفته است.عالم را در میان گرفتن ، صفت کوه “هَرَه بِرِزئیتی” اوستایی ،”هربرز” پهلوی و “البرز” فارسی دری است.”یاقوت حموی” جغرافی دان معروف هم به صراحت نوشته است که کوه قاف را سابقا ًالبرز می خوانده اند.(ارض ملکوت، هانری کربن ، ص ۵۴-۵۵) منابع: ۱- منطق الطیر، عطار نیشابوری، تصحیح محمد رضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن،۱۳۸۳ ۲-دیدار با سیمرغ ،تقی پورنامداریان ، انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی ،۱۳۷۴ ۳- سی مرغ و سیمرغ ،علینقی منزوی ، انتشارات راه مانا ،۱۳۷۹ ۴-سیمرغ در قلمرو فرهنگ ایران ،علی سلطانی گرد فرامرزی ،انتشارات مبتکران ،۱۳۷۲ ۵- نقد تطبیقی ادیان و اساطیردر شاهنامه فردوسی و خمسه نظامی و منطق الطیر عطار ،حمیرا زمردی ، انتشارات زوار ،۱۳۸۲ سیمرغ ساسانی آن زن در وسط تصویر زهره است که نماد پیدایش و طرب و رقص و شعر از سیمرغ است. این نمای زا یش رام ، دختر سیمرغ، از سیمرغ است. چون رام خدای باده و موسیقی وبینش است به معنای آن است که شعر و موسیقی و رقص و بینش مستقیماً زاده از سیمرغ است. پیشینه نقش سیمرغ بر بشقاب نقرهای، عصر ساسانیان سیمرغ پس از اسلام هم در حماسههای پهلوانی هم در آثار عرفانی حضور مییابد. سیمرغ در شاهنامهٔ فردوسی دو چهرهٔ متفاوت یزدانی (در داستان زال) و اهریمنی (در هفت خوان اسفندیار) دارد. زیرا همهٔ موجودات ماوراء طبیعت نزد ثنویان (دوگانه پرستان) دو قلوی متضاد هستند. سیمرغ اهریمنی بیشتر یک مرغ اژدهاست، فاقد استعدادهای قدسی سیمرغ یزدانی است و به دست اسفندیار در خوان پنجمش کشته میشود. ورود سیمرغ یزدانی به شاهنامه با تولد «زال» آغاز میشود. «سام» پدر زال فزمان میدهد فرزندش را که با موهای سپید به دنیا آمده در صحرا رها کنند تا از بین برود. سیمرغ به سبب مهری که خدا در دلش میافکند، زال را به آشیانه میبرد و میپرورد. سرانجام وقتی سام به دنبال خوابی که دیده است به پای البرز کوه (جایگاه سیمرغ) (۲) به سراغ زال میآید، سیمرغ بعد از وداع با زال پری از خود را به او میدهد تا به هنگام سختی از آن استفاده کند. سیمرغ دو جا در شاهنامه کمک های مهمی به زال میکند. یکی به هنگام به دنیا آمدن رستم که به علت درشت بودن تولدش با مشکل مواجه شده است و سیمرغ با چاره جویی به هنگام، این مشکل را بر طرف میکند. دیگری به هنگام جنگ رستم و اسفندیار است که رستم ناتوان از شکست دادن اسفندیار با روشی که سیمرغ به وی میآموزد موفق میشود اسفندیار را در نبرد مغلوب کند. سیمرغ هم چنین زخم های بدن رستم را درمان میکند. اگرچه در شاهنامه سیمرغ به منزلهٔ موجودی مادی تصویر میشود، اما صفات و خصوصیت های کاملاً فرا طبیعی دارد. ارتباط او با این جهان تنها از طریق زال است. به یکی از امشاسپندان یا ایزدان یا فرشتگان میماند که ارتباط گهگاهشان با این جهان، دلیل تعلق آنها با جهان مادی نیست. سیمرغ در دیگر متون اساطیری فارسی هم چون «گرشاسب نامه» اسدی توسی، چهرهای روحانی و فرا طبیعی ندارد. اصولاً جز در بخش اساطیری شاهنامه، بعد از اسلام ما متن اساطیری به معنای حقیقی کلمه نداریم، به همین سبب است که سیمرغ تنها با شخصیت و ظرفیت بالقوه تاویل پذیری اسطوره ایش که در شاهنامه ظاهر میشود، به آثار منظوم و منثور عرفانی فارسی راه مییابد و از طریق شخصیت رمزی خود در عنصرهای فرهنگ اسلامی جذب میگردد. اما روشن نیست که دقیقاً از چه زمانی و به دست چه کسی سیمرغ صیغهٔ عرفانی گرفته است. داستان سام و سیمرغ سام نریمان، امیر زابل و سر آمد پهلوانان ایران، فرزندی نداشت واز اینرو خاطرش اندوهگین بود. سرانجام زن زیبا رویی از او بارور شد و کودکی نیکچهره زاد. اما کودک هر چند سرخ روی و سیاه چشم و خوش سیما بود موی سر و رویش همه چون برف سپید بود. مادرش اندوهناک شد. کسی را یارای آن نبود که به سام نریمان پیام برساند و بگوید ترا پسری آمده است که موی سرش چون پیران سپید است. دایهی کودک که زنی دلیر بود سرانجام بیم را به یک سو گذاشت و نزد سام آمد و گفت : « ای خداوند ! مژده باد که ترا فرزندی آمده نیک چهره و تندرست که چون آفتاب میدرخشد. تنها موی سر و رویش سفید است. نصیب تو از یزدان چنین بود. شادی باید کرد و غم نباید خورد.» سام چون سخن دایه را شنید از تخت به زیر آمد و به سرا پردهی کودک رفت. کودکی دید سرخ روی و تابان که موی پیران داشت. آزرده شد و روی به آسمان کرد و گفت : « ای دادار پاک ! چه گناه کردم که مرا فرزند سپید موی دادی ؟ اکنون اگر بزرگان بپرسند این کودک با چشمان سیاه و موهای سپید چیست من چه بگویم و از شرم چگونه سر برآورم ؟ پهلوانان و نامداران بر سام نریمان خنده خواهند زد که پس از چندینگاه فرزندی سپید موی آورد. با چنین فرزندی من چگونه در زاد بوم خویش بسر برم ؟ » این بگفت و روی بتافت و پر خشم بیرون رفت. سیمرغ اندکی بعد فرمان داد تا کودک را از مادر باز گرفتند و بدامن البرز کوه بردند و در آنجا رها کردند. کودک خردسال دور از مهر مادر، بیپناه و بییاور، بر خاک افتاده بود و خورش و پوشش نداشت. ناله بر آورد و گریه آغاز کرد. سیمرغ بر فراز البرز کوه لانه داشت. چون برای یافتن طعمه به پرواز آمد خروش کودک گریان بگوش وی رسید. فرود آمد و دید کودکی خردسال بر خاک افتاده انگشت میمکد و میگرید. خواست وی را شکار کند اما مهر کودک در دلش افتاد. چنگ زد و او را برداشت تا نزد بچگان خود بپرورد. سالها بر این بر آمد. کودک بالید و جوانی برومند و دلاور شد. کاروانیان که از کوه میگذشتند گاه گاه جوانی پیلتن و سپید موی میدیدند که چابک از کوه و کمر میگذرد. آوازهی او دهان به دهان رفت و در جهان پراکنده شد تا آنکه خبر به سام نریمان رسید. خواب دیدن سام شبی سام در شبستان خفته بود. به خواب دید که دلاوری از هندوان، سوار بر اسبی تازی پیش تاخت و او را مژده داد که فرزند وی زنده است. سام از خواب برجست و دانایان و موبدان را گرد کرد و آنان را از خواب دوشین آگاه ساخت و گفت : « رای شما چیست ؟ آیا میتوان باور داشت که کودکی بی پناه از سرمای زمستان و آفتاب تابستان رسته و تا کنون زنده مانده باشد ؟» موبدان به خود دل دادند و زبان به سرزنش گشودند که : « ای نامدار! تو ناسپاسی کردی و هدیه یزدان را خار داشتی. به دد و دام بیشه و پرندهی هوا و ماهی دریا بنگر که چگونه بر فرزند خویش مهربانند. چرا موی سپید را بر او عیب گرفتی و از تن پاک و روان ایزدیش یاد نکردی ؟ اکنون پیداست که یزدان نگاهدار فرزند توست. آنکه را یزدان نگاهدار است تباهی ازو دور باشد. باید راه پوزش پیشگیری و در جستن فرزند بکوشی.» شب دیگر سام در خواب دید که از کوهساران هند جوانی با درفش و سپاه پدیدار شد و در کنارش دو موبد دانا روان بودند. یکی از آن دو پیش آمد و زبان به پرخاش گشود که : « ای مرد بی باک نامهربان !، شرم از خدا نداشتی که فرزندی را که به آرزو از خدا میخواستی به دامن کوه افکندی ؟ تو موی سپید را بر او خرده گرفتی، اما ببین که موی خود چون شیر سپید گردیده. خود را چگونه پدری میخوانی که مرغی باید نگهدار فرزند تو باشد ؟.» سام از خواب جست و بیدرنگ ساز سفر کرد و تازان بسوی البرز کوه آمد. نگاه کرد کوهی بلند دید که سر به آسمان میسایید. بر فراز کوه آشیان سیمرغ چون کاخی بلند افراشته بود و جوانی برومند و چالاک بر گرد آشیان میگشت. سام دانست که فرزند اوست. خواست تا به وی برسد، اما هر چه جست راهی نیافت. آشیان سیمرغ گویی با ستارگان همنشین بود. سر بر خاک گذاشت و دادار پاک نیایش کرد و از کرده پوزش خواست و گفت« ای خدای دادگر! اکنون راهی پیش پایم بگذار تا به فرزند خود باز رسم.» باز آمدن دستان پوزش سام به درگاه جهان آفرین پذیرفته شد. سیمرغ نظر کرد و سام را در کوه دید. دانست پدر جویای فرزند است. نزد جوان آمد و گفت : « ای دلاور! من ترا تا امروز چون دایه پروردم وسخن گفتن و هنرمندی آموختم. اکنون هنگام آنست که به زاد و بوم خود باز گردی. پدر در جستجوی تو است. نام ترا «دستان» گذاشتم و از این پس ترا بدین نام خواهند خواند .» چشمان دستان پر آب شد که : « مگر از من سیر شدهای که مرا نزد پدر میفرستی ؟ من به آشیان مرغان و قلهی کوهستان خو کردهام و در سایهی بال تو آسودهام و پس از یزدان سپاسدار توام. چرا میخواهی که باز گردم ؟.» سیمرغ گفت : « من از تو مهر نبریدهام و همیشه ترا دایهای مهربان خواهم بود. لیکن تو باید به زابلستان بازگردی و دلیری و جنگ آزمایی کنی. آشیان مرغان از این پس ترا به کار نمیآید. اما یادگاری نیز از من ببر : پری از بال خود را به تو میسپارم. هرگاه به دشواری افتادی و یاری خواستی پر را در آتش بیفکن و من بیدرنگ به یاری تو خواهم شتافت.» آنگاه سیمرغ، دستان را از فراز کوه برداشت و در کنار پدر به زمین گذاشت. سام از دیدن جوانی چنان برومند و گردن فراز، آب در دیده آورد و فرزند را برگرفت و سیمرغ را سپاس گفت و از پسر پوزش خواست. سپاه گرداگرد دستان برآمدند، تن پیلوار و بازوی توانا و قامت سرو بالای ویرا آفرین گفتند و شادمانی کردند. آنگاه سام و دستان و دیگر دلیران و سپاهیان به خرمی راه زابلستان پیش گرفتند. از آن روز دستان را چون روی و موی سپید داشت «زال زر» نیز خواندند.
سیمرغ نام یکی از چهرههای اسطوره ای-افسانه ای ایرانی است. او نقش مهمی در داستان های شاهنامه دارد. کنامش کوه اسطوره ای قاف است. دانا و خردمند است و به رازهای نهان آگاهی دارد. زال را می پرورد و همواره او را زیر بال خویش پشتیبانی میکند و به رستم در نبرد با اسفندیار رویین تن یاری میرساند. جز در شاهنامه دیگر شاعران پارسیگوی نیز سیمرغ را چهره ی داستان خود قرار دادهاند. نشان سیمرغ در دوره ایران ساسانی، بر بسیاری از جاها نقش بسته و شاید نشان رسمی امپراتوری ایران بوده باشد. نگاره های کشف شده بر بخش غربی دیوار افراسیاب، در شهر سمرقند، شاه یا شاهزاده ای را نمایش می دهند که نشان سیمرغ، همانند جامه خسرو پرویز بر دیوار طاق بستان، روی جامه اش نقش بسته. پژوهشگر نگاره های دیوار افراسیاب بر این باور است که این نگاره، پیکر یزدگرد سوم آخرین شاه ساسانی را نشان می دهد، چون بیش از یکصد پیکره بر روی دیوار افراسیاب وجود دارند، اما فقط یک نفر جامه اش به نشان سیمرغ آراسته شده. جامه ای دیگر از ابریشم، از دوران ساسانی، در موزه سرنوچی پاریس به نمایش گذاشته شده که همان نشان را دربر دارد. شمار فراوان کاشی های بازمانده از ایران ساسانی، همچنین چندین کاسه و ظرف سیمین و زرین نیز، سیمرغ را در همان قالب و همان نقش نشان می دهند. پیشینه حضور این مرغ اساطیری در فرهنگ ایرانی به دوران باستان میرسد. آن چه از اوستا و آثار پهلوی بر میآید، میتوان دریافت که سیمرغ، مرغی است فراخ بال که بر درختی درمان بخش به نام «ویسپوبیش» یا «هرویسپ تخمک» که در بردارنده ی تخمه ی همه ی گیاهان است، آشیان دارد. در اوستا اشاره شده که این درخت در در دریای «وروکاشاً» یا «فراخکرت» قرار دارد. کلمه ی سیمرغ در اوستا به صورت «مرغوسئن» آمده که جزء نخستین آن به معنای «مرغ» است و جزء دوم آن با اندکی دگرگونی در پهلوی به صورت «سین» و در فارسی دری «سی» خوانده شده است و نماینده ی عدد سی نیست؛ بلکه معنای آن همان نام «شاهین» میشود. شاید هدف از این واژه (سی) بیان صفت روحانیت آن مرغ بوده است. سیمرغ، هم در حماسههای پهلوانی و هم در آثار عرفانی حضور مییابد. سیمرغ در شاهنامه ی فردوسی دو چهره ی متفاوت یزدانی (در داستان زال) و اهریمنی (در هفت خوان اسفندیار) دارد. زیرا همه ی موجودات ماوراء طبیعت نزد ثنویان (دوگانه پرستان) دو قلوی متضاد هستند. سیمرغ اهریمنی بیشتر یک مرغ اژدهاست، فاقد استعدادهای قدسی سیمرغ یزدانی است و به دست اسفندیار در خوان پنجمش کشته میشود. ورود سیمرغ یزدانی به شاهنامه با تولد «زال» آغاز میشود. «سام» پدر زال فرمان میدهد فرزندش را که با موهای سپید به دنیا آمده در صحرا رها کنند تا از بین برود. سیمرغ به سبب مهری که در دلش افکنده میشود، زال را به آشیانه میبرد و میپرورد. سرانجام وقتی سام به دنبال خوابی که دیده است به پای البرز کوه (جایگاه سیمرغ) به سراغ زال میآید، سیمرغ بعد از وداع با زال پری از خود را به او میدهد تا به هنگام سختی از آن استفاده کند. سیمرغ دو جا در شاهنامه کمک های مهمی به زال میکند. یکی به هنگام به دنیا آمدن رستم که به علت درشت بودن تولدش با مشکل مواجه شده است و سیمرغ با چاره جویی به هنگام، این مشکل را بر طرف میکند. دیگری به هنگام جنگ رستم و اسفندیار است که رستم ناتوان از شکست دادن اسفندیار با روشی که سیمرغ به وی می آموزد موفق میشود اسفندیار را در نبرد مغلوب کند. سیمرغ هم چنین زخم های بدن رستم را درمان میکند. اگرچه در شاهنامه سیمرغ به منزله ی موجودی مادی تصویر میشود، اما صفات و خصوصیت های کاملاً فرا طبیعی دارد. ارتباط او با این جهان تنها از طریق زال است. به یکی از امشاسپندان یا فرشتگان میماند که ارتباط گهگاهشان با این جهان، دلیل تعلق آنها با جهان مادی نیست. سیمرغ در دیگر متون اساطیری فارسی هم چون «گرشاسب نامه» اسدی توسی، چهرهای روحانی و فرا طبیعی ندارد. اصولاً جز در بخش اساطیری شاهنامه، بعد از اسلام ما متن اساطیری به معنای حقیقی کلمه نداریم، به همین سبب است که سیمرغ تنها با شخصیت و ظرفیت بالقوه تاویل پذیری اسطوره ایش که در شاهنامه ظاهر میشود، به آثار منظوم و منثور عرفانی فارسی راه مییابد و از طریق شخصیت رمزی خود در عنصرهای فرهنگ عرفانی جذب میگردد. اما روشن نیست که دقیقاً از چه زمانی و به دست چه کسی سیمرغ صبغه ی عرفانی گرفته است. پس از شاهنامه ی فردوسی کتاب های دیگری نیز در ادبیات فارسی هست که در آنها نشانی از سیمرغ و خصوصیاتش آمده است. از جمله ی آنها کتاب ها و رساله های زیر را میتوان بر شمرد: رساله الطیر ابن سینا، ترجمه ی رساله الطیر ابن سینا توسط شهاب الدین سهروردی، رساله الطیر احمد غزالی، روضه الفریقین ابوالرجاء چاچی، نزهت نامه ی علایی(نخستین دانش نامه به زبان فارسی)، بحر الفواید (متنی قدیمی از قرن ششم که در قرن چهار و پنج شکل گرفته و در نیمه ی دوم قرن ششم در سرزمین شام نوشته شده است) و از همه مهم تر منطق الطیر عطار. منطق الطیر عطار داستان سفر گروهی از مرغان به راهنمایی هد هد به کوه قاف برای رسیدن به آستان سیمرغ است. هر مرغ به عنوان نماد دسته ی خاصی از انسانها تصویر میشود. سختی های راه باعث میشود مرغان یکی یکی از ادامه ی راه منصرف شوند. در پایان، سی مرغ به کوه قاف میرسند و در حالتی شهودی در مییابند که سیمرغ در حقیقت خودشان هستند. اکثر محققان ادبیات، از جمله «دکتر شفیعی کدکنی» بر این باورند که در این داستان، سیمرغ رمزی از وجود حق تعالی است. سیمرغ رمز آن مفهومی است که نام دارد و نشان ندارد. ادرک انسان نسبت به او ادراکی است
این مطلب از سایت شگفتیها کپی شده است:
اووید برخلاف سبک و شیوه همیشگی اش که در داستانسرایی به تفصیل سخن گفت و مینوشت، داستان زندگی هرکول را به اختصار به رشته تحریر درآورده است. اووید هیچ گاه بر پیروزیهای قهرمانانه تکیه نمیزند، اما در عوض داستانهای غم انگیز و احساس برانگیز را بسیار دوست دارد. در نگاه نخست انسان شگفت زده میشود که چرا وی کشته شدن همسر و فرزندان هرکول را به دست خودش نادیده میگیرد، ولی استادی دیگر، یعنی اوریپیدس، شاعر قرن پنجم پیش از میلاد مسیح، آن را به رشته تحریر درمی آورد. شاید این سکوت اووید از درایت ویژه او ناشی شده است. او درباره داستانهای اساطیری یونان که تراژدی نویسان نوشتهاند بسیار کم سخن گفته است. او حتی از کنار یکی از مشهورترین داستانهای زندگی هرکول، یعنی داستان نجات یافتن آلسِستیس از مرگ توسط هرکول که موضوع یکی از نمایشنامههای اوریپیدس است، گذشته است. سوفوکلس که با اوریپیدس همدوره بوده گفته است که آن قهرمان، یعنی هرکول، چگونه درگذشته است. پیندار در قرن پنجم پیش از میلاد، و تئوکریتوس در قرن سوم پیش از میلاد، داستان هرکول با مارها را، درست هنگامی که کودکی بیش نبود، به رشته تحریر درآوردهاند. من در بازگویی آن بیشتر از روایات آن دو شاعر تراژدی نویس و تئوکریتوس بهره گرفته ام تا پندار، که از جمله شاعرانی است که ترجمه و تفسیر و تأویل نوشته هایش بسیار دشوار است. اما برای بقیه داستان، از نوشتههای آپولودوروس بهره گرفته ام که از نثرنویسان قرن اول یا دوم پس از میلاد مسیح است و برخلاف اووید تنها نویسندهای است که درباره هرکول به تفصیل سخن گفته است. من نوشته او را بر نوشتهی اووید ترجیح داده ام، زیرا فقط در این زمینه به تفصیل سخن گفته است.
هرکول بزرگترین پهلوان سرزمین یونان بود. او شخصیتی بود کاملاً متفاوت با تزئوس پهلوان بزرگ شهر آتن. هرکول از جمله پهلوانانی بود که سرزمین یونان، البته غیر از شهر آتن، او را میستود. مردم شهر آتن از مردم دیگر نقاط و دیگر شهرهای یونان متفاوت بودند و بر همین بنیان پهلوانان و قهرمانانشان هم متفاوت بودند. البته تزئوس، مثل بسیاری از دلاوران، دلاورترین پهلوانان بود، اما برخلاف دیگر پهلوانان همان قدر احساساتی بود که دلاور بود و نیز مردی دانشمند و دانا و صاحب نیروی جسمانی بسیار زیاد. البته طبیعی بود که آتنیها باید چنین پهلوانی داشته باشند، زیرا آنها بیش از مردم سایر نقاط یونان به افکار و معتقدات اهمیت میدادند. آرمانهای آنان در شخصیت تزئوس تجلی یافته بود. اما هرکول تجسم چیزی بود که نقاط دیگر یونان به آن ارج میگذاشتند. ویژگی اخلاقی هرکول درست همان چیزی بود که یونانیها به طور کلی میستودند و حرمت میگذاشتند. این پهلوان غیر از جرئت و شهامت لایزالش، از هیچ یک از صفات و ویژگیهای اخلاقی و روانی بارز تزئوس برخوردار نبود.
هرکول نیز نیرومندترین انسان روی زمین بود و از اعتماد به نفس فوق العاده والایی برخوردار بود که واقعاً زاییده نیروی جسمانی زیاد است. او خود را با خدایان یکسان مییافت ـ البته برای این ادعا دلایلی نیز داشت. خدایان برای غلبه بر غولان یا ژیانها به یاری او نیاز داشتند. در پیروزی نهایی اولمپ نشینان بر فرزندان وحشی زمین، تیرهای هرکول سهم بسزا و بسیار مهمی داشت. هرکول با توجه به همین امر با خدایان روبرو میشد. روزی کاهنهی معبد دلفی به سئوال وی پاسخ نداد. و هرکول از این عمل وی برآشفت و سه پایهای را که آن کاهنه بر آن ایستاده بود برداشت و اعلام کرد که آن را از معبد میبرد و معبد دیگری ویژه خود بنا میکند. البته آپولو هم کسی نبود که این رفتارها را تحمل کند، ولی هرکول واقعاً درصدد برآمده بود با او بجنگد، ولی زئوس مداخله کرد و با دخالت زئوس این غائله خاتمه یافت. یعنی هرکول واقعاً از خود حسن نیت به خرج داد. او نمیخواست با آپولو بجنگد، فقط میخواست به سئوالی که از هاتف معبد پرسیده بود پاسخ داده شود. اگر آپولو پاسخ میداد نظر هرکول نیز تأمین میشد. آپولو نیز وقتی با این آدم دلیر و بی باک روبرو شد، جرئت و دلیری و بی پروایی اش را ستود و به کاهنهی معبد خود فرمان داد پاسخش را بدهد.
هرکول در تمام دوران زندگی، بی اعتنا به شخصیت طرف مقابل، اعتماد به نفس خود را هیچ زمان از دست نداد و همواره شکست ناپذیر بود، و ماجراهایش این حقیقت را ثابت کرده است. هرگاه هرکول با کسی به جنگ و ستیز برمی خاست، از پیش کاملاً آشکار بود که این جنگ را بی دلیل آغاز نکرده است. فقط یک نیروی مافوق طبیعی میتوانست بر او چیره شود و او را از پای درآورد. هِرا در برابر او از همین نیرو استفاده کرد، و سرانجام با سحر و جادو کشته شد، اما هیچ موجود زنده دریایی، هوایی و زمینی نتوانست هرکول را شکست بدهد.
در اعمال هرکول، عقل و درایت دخالت چندانی نداشت، و اغلب حتی کوچکترین اثری از آن در کارش دیده نمیشد. یک بار که سخت برآشفته و هیجان زده شده بود کمان برگرفت و تیری به سوی خورشید نشانه گرفت و تهدید کرد که به سویش شلیک خواهد کرد. و بار دیگر که در کشتی نشسته بود و امواج دریا کشتی را بالا و پایین میانداخت، خطاب به آب دریا گفت که اگر آرام نگیرد آن را کیفر خواهد داد. قدرت عقلانی والایی نداشت، اما احساساتش بسیار نیرومند بود. احساساتش به سرعت برانگیخته و لجام گسیخته میشد. همان طور که در فصل پیش خواندید، فقط چون بر اثر از دست دادن زره گیر جوانش، هیلاس، سخت اندوهگین شده بود، بی مقدمه از کشتی آرگو پیاده شد، دوستان و همسفرانش را رها کرد و مأموریت جست و جوی پشم طلایی را کاملاً از یاد برد. نیرومند و تند بودن احساسات، آن هم در وجود مردی با آن قدرت و نیروی جسمانی سهمگین و خارق العاده، کاملاً مقبول بود، ولی در عین حال زیانهای قابل توجهی نیز به بار میآورد. او خیلی زود به هیجان میآمد و از کوره در میرفت و احساساتش به جوش میآمد، و چه بسا همین غلیان احساسات به افراد بی گناهِ پیرامون وی زیان میرساند. اما بعد که آن جوش و خروش احساسات فروکش میکرد و خود را باز مییافت، صادقانه اظهار پشیمانی میکرد و با فروتنی تمام میپذیرفت که حاضر است هر کیفری را که به آن سزاوار است به جان بخرد و بپذیرد. اما اگر خود وی رضایت نمیداد، هیچ کس نمیتوانست او را به کیفر برساند ـ با وجود این، هیچ کس نمیتوانست این همه کیفر را بپذیرد و تحمل کند. او بیشترین پارهی عمرش را در راهِ دادن کفاره اعمال تأسف بارش صرف کرد و هیچ گاه دیده نشد که در برابر تقاضاهای تقریباً غیرممکن بشورد و سرپیچی کند. گاهی که دیگران او را تبرئه میکردند و از خطایش چشم میپوشیدند، خودِ وی خویشتن را به کیفر میرساند. بسیار خنده دار بود اگر او را مثل تزئوس در رأس ادارهی یک دولتِ شهریاری قرار میدادند. قبل از هر چیز لازم بود نخست بر نفسِ خود چیره شود و خود را اداره کند. هیچ گاه دیده نشده است که مانند آن پهلوان آتنی، یعنی تزئوس، توانسته باشد افکار و اندیشههای والایی ارائه بدهد. افکار و اندیشههای وی به طرح نقشه برای کشتن یک هیولا، که درصدد برآمده بود او را بکشد، محدود میشد. او از بزرگواری خاصی برخوردار بود، البته نه بدان خاطر که دلاوری، و احساسات جنگجویانه اش بر بنیاد خارق العادهی جسمانی اش استوار شده بود، که آشکارا چنین هم بود، بلکه بدان خاطر که با نشان دادن اندوهِ ناشی از زیان رسانی به مردم و برای جبران کردن این زیانها حاضر بود حتی کفاره پس بدهد، بزرگی روح، بزرگواری و سلحشوری خود را نشان میداد. کاش اندکی هم قدرت تفکر میداشت، یعنی لااقل تا بدان اندازه که بتواند منطقی بیندیشد، که اگر چنین بود به یک پهلوان واقعی و کامل مبدل میشد.
او در سرزمین تِب یا تبس به دنیا آمده بود و تا دیرباز همه گمان میکردند که پسر آمفیتریون است که از سپهسالاران مشهور بود. در آن سالیان نخستین او را آلسیدس (Alcides) مینامیدند، به معنی عقاب آلکائوس، که آلکائوس پدر آمفیتریون بود، اما در حقیقت وی پسر زئوس بود که روزی در هیئت و صورت سپهسالار آمفیتریون، که به مأموریت جنگی رفته بود، بر همسر وی، آلکمِنا (Alcmena) ظاهر شد. آن زن دو فرزند به دنیا آورد، هرکول را برای زئوس و ایفی کلِس را برای آمفیتریون (1). تفاوت تبار آن دو کودک در نحوهی رفتار و کرداری بود که آن دو قبل از یک سالگی از خود در برابر خطر نشان دادند. هرا طبق عادت سخت حسادت میکرد، و تصمیم گرفت که هرکول را بکشد.
یک شب آلکمِنا هر دو کوک را تن بشست و شیر داد و آنها را در جای کوچکشان خواباند، و نوازش کنان گفت: «بخوابید، کوچولوهای من، روح و روان من. خوابتان خوش باد و بیداریتان شاد». آن زن گهواره شان را تکان میداد و لحظاتی بعد کودکان به خواب رفتند. اما در تاریکترین لحظه نیمه شب که سکوت همه جا را فرا گرفته بود، دو مار بزرگ به درون اتاق کودکان خزیدند. نوری در اتاق درخشید، و به مجرّدی که آن دو مار، که سر تکان میدادند و زبانشان را بیرون میآوردند، از گهواره بالا رفتند آن دو کودک بیدار شدند. ایفی کلس فریاد زد و کوشید از گهواره بیرون آید، اما هرکول نشست و گلوی آن دو مار کشنده را گرفت. آن دو مار خود را جمع کردند و به دور بدن وی حلقه زدند، ولی او گلویشان را هنوز محکم گرفته بود و همچنان میفشرد. مادر صدای فریاد ایفی کلس را شنید و در حالی که شوهرش را صدا میزد به طرف اتاق کودکان دوید. هرکول را در گهواره نشسته دیدند، میخندید و از هر دست وی موجودی دراز آویزان شده بود. هرکول خنده کنان مارها را به آمفیتریون داد. آن دو مار مرده بودند. از آن هنگام همه فهمیدند که سرنوشت این پسر این است که در آینده دست به کارهای بزرگ و درخشان بزند. تیرزیاس، پیشگوی نابینای تبس به آلکمنا گفت: «من سوگند میخورم که بسیاری از زنان یونان به هنگام نخ ریسی آوازهایی درباره پسر تو خواهند خواند، و همچنین درباره تو که او را زاده ای. او قهرمان تمام گیتی و انسانها خواهد بود».
در تربیت و آموزش هرکول توجه و دقت کافی به عمل آمد، اما کار تدریس آن چیزهایی که وی هیچ علاقهای به آموختنشان نشان نمیداد، کار بس خطرناکی بود. گویا به موسیقی، که از مهمترین مواد برنامهی آموزشی کودکان یونانی بود، علاقه نداشت، یا اصولاً آموزگار موسیقی اش را دوست نمیداشت. هرگاه در کنار او بود از دیدنش خشمگین میشد و از شنیدن صدای عودش به ستوه میآمد. در آن روز نخستین ضربه یا مشت مهلکش را ناخواسته و بی هیچ قصد قبلی فرود آورد. او نمیخواست آموزگار بینوای موسیقی را بکشد. آن روز مشتش را ناآگاهانه و حتی بی آنکه از نیروی فوق العاده جسمانی اش آگاه باشد فرود آورده بود. او از این رویداد واقعاً سخت متأسف شده بود، اما این تأسف سبب نشد که این کار را بارها تکرار نکند. در فراگیری کارهای دیگر، مانند شمشیربازی، کُشتی و اسب سواری، عکس العملهای نرمخویانه تری از خود نشان میداد، و آموزگاران وی در این رشتهها جان سالم به در بردند. چون به هجده سالگی رسید کاملاً رشد کرده و بزرگ شده بود و یک تنه شیر بزرگی را که شیر تِسپی نام داشت و در جنگلهای کترون (سیترون) میزیست کشت. از آن پس پوست همان شیر را چون ردا بر دوش میانداخت و سر شیر را هم مثل کلاه بر سر میگذاشت.
از دیگر شاهکارهای هرکول، جنگ وی با مینیان هاست که آمده بودند مالیاتهای سنگینی را که بر اهالی تبس بسته بودند جمع کنند. هرکول آنها را شکست داد. مردم سپاسگزار تبس حاضر شدند که در ازای این کار برجسته شاهزاده خانم مِگارا را به عقد وی درآورند. هرکول به آن زن و فرزندانش وفادار و متعقد باقی ماند، ولی همین ازدواج او را با بزرگترین و ژرف ترین اندوهها و همچنین با آزمونها و خطرهای بی مانندی، که هیچ انسانی ندیده بود و نخواهد دید، مواجه ساخت. پس از آن که مگارا سه فرزند پسر برای او به دنیا آورد، هرکول دیوانه شد. هرا که هیچ خطا و گناهی را هیچ گاه نمیبخشید، او را به یک حملهی عصبی دچار ساخت. هرکول بر اثر دیوانگی هم پسرانش را کشت و هم همسرش را، زیرا مِگارا درصدد برآمده بود پسر کوچکش را از دست او نجات بدهد. هرکول پس از این ماجرای هراس انگیز عقل و شعور خود را بازیافت، خود را در تالاری آغشته به خون در کنار اجساد پسران و همسرش ایستاده دید. او نمیدانست چه اتفاقی روی داده است، و آنها چگونه کشته شدهاند. فقط میدانست که تا همین چند لحظه پیش او و پسران و همسرش با هم صحبت میکردند. او شگفت زده ایستاده بود و مردم نیز که دورتر از او ایستاده بودند و وحشت زده به او نگاه میکردند دریافتند که حملهی عصبی پایان یافته است، و آن گاه آمفیترون جرئت یافت، گام پیش نهاد و به او نزدیک شد. هیچ نیاز نبود که حقیقت امر را از هرکول پنهان دارند. بهتر بود دریابد که این عمل دهشتناک چگونه روی داده است، که البته آمفیتریون همه ماجرا را به آگاهی او رساند. هرکول سخنان او را شنید و بعد گفت: «یعنی من خود قاتل عزیزانم هستم.»
آمفیتریون لرزان به او پاسخ داد: «آری، اما تو دیوانه شده بودی.»
هرکول به این بهانهی ظاهراً موجه وقعی نگذاشت و گفت: «پس من نباید خودم را بکشم؟ اما من انتقام این کشتارها را از خودم میگیرم.»
اما پیش از آنکه بیرون برود و خودش را بکشد، و حتی هنگامی که آماده شده بود چنین بکند، تصمیم نومیدانه اش را تغییر داد و نجات پیدا کرد. این معجزه ـ که واقعاً چیزی از معجزه کم نداشت ـ که سبب شد هرکول از دیوانگی و از احساسات دیوانه وار و از دست زدن به کارهای ناروا و ناشایست بپرهیزد و منطق را بپذیرد، معجزهی خدایان نبود که از آسمان نازل شده باشد، بلکه معجزهای بود که انسان دوستی در آن نقش داشت. دوستش تزئوس مقابل هرکول ایستاده بود و دستانش را پیش آورده بود تا آن دستان خون آلوده را بگیرد. بدین سان، و طبق آداب و رسوم ویژه یونانیان او میتوانست در ارتکاب این گناه با هرکول شریک شود.
تزئوس به هرکول گفت: «عقب منشین. بگذار من هم با تو شریک و همدست شوم. من با شریک شدن در اعمال پلید تو، پلید نمیشوم. اکنون گوش فرا ده و بشنو که چه به تو میگویم. مردانی که روحی بزرگ دارند میتوانند ضربات سهمگین آسمانی را تحمل کنند و عقب ننشینند.»
هرکول گفت: «تو میدانی که من چه کرده ام»؟
تزئوس پاسخ داد: «من میدانم. اندوه تو به اندازه فاصلهی زمین تا آسمان است.»
هرکول گفت: «پس خواهم مُرد.»
تزئوس گفت: «هیچ پهلوانی چنین سخنی بر زبان نمیراند.»
هرکول بانگ برداشت: «جز مردن چه میتوانم کرد؟ زندگی؟ مردی بدنام و ننگ آلوده که وقتی مردم او را ببینند بگویند: بنگرید، این مرد همان است که همسر و پسرانش را کشت! به هر جا که روم همه زندانبانان من خواهند بود، و امان از زبانهایی چون عقرب جرّار.»
تزئوس پاسخ داد: «حتی اگر چنین نیز باشد، بر خود هموار کن و نیرومند باش. تو باید با من به آتن بیایی، و در زندگی ام و هر چیزی که دارم با من شریک باشی. تو به پاس این کمکی که به تو کرده ام به من و شهر من خدمت خواهی کرد.»
سکوتی دیرپا در پی آمد. سرانجام هرکول آهسته ولی روان سخن گفت: «باشد. من نیرومند خواهم بود و به انتظار مرگ خواهم ماند.»
هر دو راهی آتن شدند، اما هرکول دیری در آنجا نماند. تزئوسِ دانشمند و متفکر این پندار را نمیپذیرفت که اگر کسی در عالم بی خبری مرتکب قتل شود مجرم است یا آن فردی که به چنین آدمی یاری میدهد پلید و اهریمن صفت است. آتنیها هم این سخن را پذیرفتند و از آن پهلوان بینوا استقبال کردند. اما هرکول این عقاید را نمیپذیرفت. او نمیتوانست آن را فراموش کند. همیشه آن حادثه را احساس میکرد. او خانواده اش را کشته بود، بنابراین مردی پلید و اهریمن صفت بود، و در نتیجه پلیدکنندهی دیگران. او سزاوار بود که همگان او را طرد و از او دوری کنند و از او منزجر باشند. به معبد دلفی که رفته بود تا با کاهنهی آن صحبت کند، کاهنه نیز قضیه را از همان دیدگاهِ وی دید. کاهنه گفت که باید تطهیر شود و فقط یک توبهی شدید و صادقانه و صمیمانه میتواند او را تطهیر کند. آن زن به او دستور داد به دیدن عموزاده اش، اوریستئوس (اوریسته) پادشاه میسِنا (یا به عقیده بعضیها پادشاه تیرینز)، برود و به هر چه که او درباره اش تصمیم میگیرد عمل کند. هرکول با رغبت تمام به آن سوی رفت. آماده بود تا برای تطهیر خود دست به هر کاری بزند. با خواندن بقیه داستان آشکار میشود که آن کاهنه میدانسته است که اوریستئوس چگونه آدمی است، و بی تردید هرکول را چگونه کاملاً پاک و تطهیر میکند.
اوریستئوس آدم ابلهی نبود، بلکه مردی دانا و خردمند بود، و چون نیرومندترین آدم روی زمین به دیدنش آمد و صمیمانه و فروتنانه حاضر شد بردگی وی کند، اعمال و مراتب گوناگون توبه را به وی ارائه داد که به لحاظ دشوار و خطرناک بودن آن دردی را دوا نمیکرد. البته باید اضافه کنیم که هرا هم در این امر مشوق و راهنمای او بود. هرا هیچ گاه هرکول را، چون پسر زئوس بود، نبخشید. کارهایی که اوریستئوس به هرکول پیشنهاد کرد به «خانِ هرکول» شهرت یافت. شمار این خانها به دوازده میرسید، و هر یک از آن خانها کاری غیرممکن بود.
نخستین کار یا خان این بود که به هرکول گفته شد شیرِ نِمِه یا (نِمه آ) را بکشد، که هیچ سلاحی بر او کارگر نبود. هرکول دشواری این کار را با خفه کردن حیوان حل کرد و پس از آن جسد غول پیکر حیوان را بر دوش گذاشت و به میسِنا برد، اما اوریستئوس که مردی دوراندیش و محتاط بود نگذاشت در شهر باقی بماند. دستورهای لازم را از دور به هرکول میداد.
خان دوم رفتنِ هرکول به لِرنا (Lerna) بود، برای کشتن موجودی نُه سر که هیدرا نامیده میشد و در باتلاقها و مردابهای آن سامان میزیست. این کار بسیار دشوار بود، زیرا یکی از سرهای او فناناپذیر بود و سرهای دیگر هم نه چندان فناپذیر، بدین معنی که وقتی که هرکول یکی از سرها را از بدن هیولا جدا میکرد دو سر دیگر به جای آن پدیدار میشد. اما هرکول از یاری برادرزاده اش یولائوس استفاده کرد، که کندهی نیم سوز ولی شعله وری را به دستش میداد تا پس از قطع هر سر جای آن را با همان نیم سوز بسوزاند تا سرهای دیگری در جای آن نروید. وقتی که تمامی سرها را برید، آن سری را که جاودانه بود زیر سنگی بزرگ و سنگین پنهان کرد.
سومین خان این بود که امر شد برود و گوزن نری را بیاورد که شاخهای طلایی داشت و نزد آرتمیس مقدس بود و در جنگلهای سری نیتا میزیست. البته کشتن آن گوزن خیلی آسان بود ولی چون میخواست آن را زنده دستگیر کند موضوع شکل دیگری یافت. هرکول یک سالِ تمام در تعقیب گوزن بود تا توانست آن را شکار کند.
خان چهارم، دستگیریِ گراز وحشی بود که در کوهستان اِریمانتوس میزیست. هرکول همه جا در تعقیب آن حیوان بود تا سرانجام وقتی که حیوان درمانده شده بود آن را به درون برفهای انبوه راند و او را به دام انداخت (2)
خان پنجم این بود که به وی فرمان داده شد به اصطبل اوژه برود و آن را یک روزه تمیز کند. اوژه (اوژِس) یک هزار رأس چارپا داشت که اصطبل این چارپایان را سالیان دراز تمیز نکرده بودند. هرکول مسیر رودخانه را عوض کرد و آب رودخانه را سیلاب وار به درون اصطبل سرازیر کرد که در نتیجه اصطبل از فضولات پاک شد.
خان ششم راندن و دور کردن پرندگان ستیمفالی (Stymphalia) بود که مردم آن سامان را به ستوه آورده بودند. در راندن پرندگان از پناهگاهشان، آتنا به او یاری داد، و چون پرندگان میپریدند آنها را با تیر میزد (3).
خان هفتم، رفتنِ وی به کرت بود برای بازگرداندن ورزای وحشی زیبایی که پوزئیدون به مینوس داده بود. هرکول بر آن ورزا پیروز شد، آن را در قایق گذاشت و نزد اوریستئوس آورد (4).
در خان هشتم برای به دام انداختن مادیانهای آدم خوار دیومِدِس، پادشاه تراس، رفت. هرکول نخست دیومدس را کشت و بعد آزادانه به گردآوری مادیانها پرداخت (5).
در خان نهم قرار شد که کمربند زرین هیپولیتا، ملکهی آمازونها، را بازگرداند. هنگامی که هرکول به آنجا وارد شد، ملکه او را با مهربانی پذیرفت و به او گفت که کمربند را به او خواهد داد، اما هرا وارد میدان شد و دردسر آفرید. این الهه کاری کرد که آمازونها بپندارند هرکول آمده است ملکه شان را برباید و به همین سبب به کشتی هرکول حمله ور شدند. هرکول بی آنکه به مهربانی و نیکی ملکه بیندیشد، و اصولاً بی آنکه بیندیشد چه کار باید بکند، ملکه را بی درنگ کشت، زیرا مسلم پنداشته بود که آن زن در این یورش دست داشته است. او توانست با تمامی افراد ملکه بجنگد و بر آنها چیره شود و با در دست داشتن آن کمربند زرین از آنجا برود.
خان دهم بازگرداندن رمهی گریون بود که هیولایی بود که سه جسم یا بدن داشت و در اریتیه (اِریتی) میزیست که جزیرهای غربی بود. هرکول پس از طی مسافتی زیاد به آن سرزمین رسید که در انتهای مدیترانه بود. هرکول در آنجا دو صخره ستون مانند را به یادبود سفرش به آن سرزمین برپا کرد که آنها را «ستونهای هرکول» نام نهادند (اکنون به جبل الطارق و سوتا شهرت دارد). پس از آن ورزاها را گرفت و به میسِنا برد.
خان یازدهم دشوارترین خان بود. قرار شد که سیبهای طلایی هِسپریدها را بازگرداند، ولی نمیدانست که این سیبها را باید در کجا بیابد. اطلس، که طاق آسمان را بر شانه گرفته بود و آن را حمل میکرد، پدر هِسپریدها بود. هرکول به دیدار وی رفت و از او خواست که سیبها را به دست بیاورد. هرکول پذیرفت که آسمان را بر دوش بگیرد تا اطلس برود و سیبها را بیاورد. اطلس که دریافت اکنون فرصتی دست داده است تا شانه را از زیر بار سنگین آسمان خالی کند و لختی بیاساید، با تقاضای هرکول موافقت کرد. اطلس رفت و با سیبها بازگشت، اما آنها را به هرکول نداد و به او گفت که هرکول آسمان را همچنان بر دوش نگه دارد تا او برود و سیبها را به اوریستئوس بدهد. هرکول ناگهان دریافت که اکنون باید از هوش و درایت استفاده کند و تدبیر مقتضی به کار بندد. او ناگزیر شده بود این بار سنگین را بر دوش نگه دارد. هرکول در این امر موفق شد، گرچه بیشتر بر اثر نادانی خود اطلس بود تا زرنگی یا سیاست هرکول. او با پیشنهاد اطلس موافقت کرد که آسمان را نگه دارد، اما به اطلس گفت که آسمان را فقط یک لحظه نگه دارد تا هرکول بتواند بالشتکی نرم بیابد و آن را بر دوش و زیر آسمان بگذارد تا فشار و سنگینی آسمان شانه اش را نیازارد. اطلس پذیرفت و آسمان را از هرکول تحویل گرفت و بر دوش گذاشت. ولی هرکول سیبها را برداشت و از آنجا رفت (6).
خان دوازدهم بدترین خان بود. در این خان ناگزیر شد به دنیای زیرین برود و در همین سفر تزئوس را از قید صندلی یا کرسی فراموشی رها ساخت. او مأمور شده بود برود و سِربروس (کربروس)، آن سگ سه سر، را از هادس به روی زمین بیاورد. پلوتوس (پلوتو) به وی اجازه داد که دست به این کار بزند ولی به این شرط که هرکول برای پیروز شدن بر آن حیوان از هیچ سلاحی استفاده نکند. او فقط میتوانست از دستهایش استفاده کند. با وجود این، هرکول توانست آن حیوان را حتی بدون استفاده از سلاح مغلوب کند. هرکول آن سگ سه سر را از زمین بلند کرد و در تمام راه آن را بالای سر نگه داشت و آن را به بالای زمین آورد و با خود به میسنا برد. اوریستئوس خردمندانه از نگهداری آن سگ منصرف شد و به هرکول گفت آن را دوباره به زیر زمین بازگرداند. این آخرین خان هرکول بود.
چون این خانها به پایان رسید و هرکول سرانجام کفارهی قتل همسر و پسرانش را پس داد، انتظار میرفت که بقیه زندگی را در آرامش سپری کند. اما چنین نبود و چنین نیز نشد. او هیچ گاه اهل سکون و آرامش نبود. یکی از بزرگترین و در عین حال دشوارترین کارهای قهرمانانهی هرکول، پیروزی بر آنتائوس بود که از غولان بسیار نیرومند و از کشتی گیران مشهور به شمار میرفت. این غول یا ژیان هر بیگانهای را که میدید او را وادار میکرد با وی کشتی بگیرد، البته به این شرط که اگر غول پیروز میشد حق داشت طرف خود را بکُشد. این غول با جمجمهی قربانیان خود معبدی ساخت. هرگاه این غول بر زمین میافتاد با نیرویی دو چندان برمی خاست. هرکول او را از زمین بلند کرد و در حالی که او را میان زمین و آسمان نگه داشته بود خفه کرد.
دربارهی ماجراها و کارهای هرکول داستانهای بی شماری نقل شده است. او با آکلوس یا آشلوس یا آکلوس (Achelus)، خدای رودخانه، جنگید، زیرا آکلوس عاشق دختری شده بود که قرار بود هرکول با او ازدواج کند. آکلوس مانند بسیاری از شخصیتهای آن دوران نمیخواست با هرکول مبارزه کند و به همین دلیل کوشید با منطق با وی مذاکره کند، اما منطق با خلق و خوی هرکول سازگار نبود، و از شنیدن سخنان آکلوس خشمگین شد. هرکول به آکلوس گفت: «دستم بهتر از زبانم کار میکند. پس بگذار من در جنگ پیروز شوم و تو در سخن گفتن پیروز شوی». آکلوس به هیئت و صورت یک ورزا درآمد و با خشونت و قدرت هر چه تمام به هرکول حمله کرد، اما هرکول با فن رام کردن ورزاها آشنا و در این کار استاد بود. هرکول او را منکوب کرد و یکی از شاخهایش را شکست. بر اثر همین مبارزه بود که شاهزاده خانم جوان، دیانیرا، به همسری وی درآمد.
هرکول به سرزمینهای بی شمار سفر کرد و کارهای قهرمانانهی دیگر نیز کرد. در سرزمین تروا (تروی) دوشیزهای را از مرگ نجات داد که به سرنوشتی مشابه سرنوشت آندرومدا دچار شده بود. این دوشیزه بر ساحل دریایی ایستاده بود و انتظار میکشید هیولای دریایی بیاید او را بخورد، زیرا این هیولا به طریق دیگری قانع و آرام نمیشد. آن دوشیزه، دختر شاه لائومدون بود. این پادشاه دستمزد آپولو و پوزئیدون را، که به دستور زئوس دیوار شهر تروا را برای آن پادشاه ساخته بودند، تمام و کمال نداده بود. آپولو نیز به تلافی این فریبکاری پادشاه، طاعون به آن دیار فرستاده بود، و پوزئیدون هم هیولای دریایی را. هرکول پذیرفت آن دختر را نجات بدهد، ولی به این شرط که پدر دختر بپذیرد و تعهد کند که اسبهایی که تزئوس به پدربزرگش داده است همه را به او بدهد. لائومدون این شرط را پذیرفت، اما وقتی که هرکول آن هیولا را کشت، پادشاه از وفای به عهد سرباز زد. هرکول شهر را گرفت، پادشاه را کشت و آن دختر را به دوستش تلامونِ سالامیسی داد، که در این ماجرا به او یاری داده بود.
هرکول در راهِ دیدارِ اطلس و تقاضای سیب طلایی از او، به سرزمین قفقاز آمد و در آنجا پرومته (پرومتئوس) را آزاد کرد و عقابی که او را پیوسته میآزرد کشت.
در برابر این شاهکارهای برجسته، هرکول ناشایستگی و پلیدیهای بسیار کرده است. هرکول با تکان دادن ناآگاهانه و اتفاقی دستش پسرکی را کشت که سرگرم شستن دستهای وی پیش از میهمانی بود. البته این کار را اتفاقی کرد و پدر پسرک هم او را بخشید، اما هرکول خود را نبخشید و خودخواسته به تبعید رفت. از جمله کارهای ناشایست دیگر وی یکی این بود که دوست صمیمی خود را کشت تا بدین وسیله از پدر آن جوان، یعنی شاه اوریتوس که به هرکول توهین کرده بود، انتقام بگیرد. چون این عمل رذیلانه از او سر زد، زئوس شخصاً درصدد برآمد او را به کیفر برساند: او را به عنوان برده ملکهی اومفاله به آن دیار فرستاد، که شماری میگویند برای یک سال و شماری دیگر گفتهاند به مدت سه سال. هرکول در آنجا به وسیلهی سرگرمی ملکه بدل شده بود، زیرا ملکه زمانی به او دستور میداد لباس زنان بپوشد، کارهای زنانه بکند، نخ بریسد و پارچه ببافد. هرکول مثل همیشه بردباری به خرج میداد، ولی در دل به خود میگفت که به او توهین میکنند. چون بی پایه و غیرمنطقی میپنداشت که اوریتوس در این ماجرا دست دارد، سوگند یاد کرد که پس از آزادی او را به شدیدترین وجه کیفر بدهد.
تمام داستانهایی که درباره هرکول گفته و نوشتهاند، در واقع گویای خلقیات و شخصیت و نحوهی سلوک اوست، اما ماجرای سفر وی برای به بند کشیدن مادیانهای آدمخوار دیومدس، که در یکی از خانها از آن یاد شده است، تصویری است واقعی از خود وی. آن خانهای که قرار بود یک شب در آن بیتوته کند خانهی دوستش شاه آدمتوس، پادشاه سرزمین تسالی، بود که در غم از دست دادن همسرش غرق سوگ و ماتم شده بود. البته هرکول از این ماجرای هولناک بی خبر بود. آدمتوس همسرش را در یک رویداد شگفت انگیز از دست داده بود.
علت مرگ این زن به زمانی میرسد که آپولو به تلافی کشته شدن پسرش، اِسکولاپیوس (Aesculapius) به دست زئوس، خشمگینانه کارگران زئوس، یعنی سیکلوپ ها، را کشت. زئوس آپولو را به دلیل ارتکاب این قتل به یک سال بردگی برای آدمتوس محکوم کرد و به زمین فرستاد. گرچه معلوم نیست که این ارباب را زئوس برای وی برگزیده بود یا خود آپولو. در هر صورت، آپولو در دوران بردگی با خانوادهی آدمتوس الفت یافت، مخصوصاً با خداوندگار خانه و همسرش آلسِستیس. هرگاه هرکول فرصت مییافت دوستی ژرف خویش را به آنان ثابت کند، حتماً چنین میکرد. او شنیده بود که سه فرشتهی «سرنوشت» رشتههای زندگی آدمتوس را به هم بافتهاند، و اکنون برآمدهاند آن رشتهها را از هم بگسلند. وی از فرشتهها مهلت خواست. اگر کس دیگری به جای آدمتوس میمرد، وی نجات مییافت. وی (هرکول) این خبر را به آگاهی آدمتوس رساند، که او نیز بی درنگ درصدد برآمد جایگزینی برای خود بیابد. نخست با اعتماد و اطمینان کامل به دیدن پدر و مادرش رفت. آنها سالخورده بودند و سخت دلبسته او. بی تردید یکی از آن دو حاضر میشد فداکاری کند و به جای او به دنیای مردگان برود، یعنی به جای او بمیرد. اما با کمال شگفتی دید که آنها به هیچ وجه حاضر نیستند چنین کنند: «روز روشنِ خداوند حتی برای پیران و سالخوردگان هم زیبا و هم دل انگیز است. نه ما حاضریم تو به جای ما بمیری، و نه ما حاضریم به جای تو بمیریم». آنها حتی در برابر سخن خشم و نفرت آلوده اش هم برانگیخته نشدند: «شما در آستانهی دروازهی مرگ ایستاده اید و هنوز هم از مردن میترسید.»
اما با وجود این، آدمتوس دست بردار نبود. به دیدن دوستانش رفت و از یکایک آنها خواهش کرد به جای او بمیرند تا او زنده بماند. تردیدی نیست که او برای زندگی خود به حدی ارزش و اهمیت قائل بود که میپنداشت یک نفر باید به بهایی چنین سنگین حاضر شود آن را نجات بدهد. اما به هر جا که میرفت دست رد به سینه اش میزدند. سرانجام نومید و از همه جا رانده به خانه و کاشانه اش بازگشت، و در آنجا جایگزین خویش را یافت. همسرش آلسستیس حاضر شد به جای او بمیرد. هیچ لازم نمیبینم به خوانندگان، که این داستان را تا اینجا دنبال کردهاند، بگویم که وی پیشنهاد همسرش را بی درنگ پذیرفت. البته دلش خیلی به حال آن زن سوخت و از آن بیشتر به حال خویشتن که ناگزیر بود چنین همسر خوبی را از دست بدهد، و به هنگام مرگ در کنار بستر زن ایستاد و زار گریست. چون زن درگذشت سخت اندوهگین شد و دستور داد که وی را به شایسته ترین وجه به خاک بسپرند.
درست در این هنگام بود که هرکول پا به درون آن خانه گذاشت تا برای ادامهی سفر به شمال به سوی دیومِدِس شبی را زیر سقف آن خانه و در کنار دوستش به استراحت بگذراند. نحوه پذیرایی آدمتوس از وی بهتر از هر داستان به ما ثابت میکند که میهمان نوازی تا چه اندازه قدر و قیمت داشته است، و یک میزبان در برابر میهمان چه وظیفه ای.
چون به آدمتوس خبر دادند که هرکول آمده است، بی درنگ به دیدارش آمد، بی آنکه غیر از لباس سوگی که بر تن داشت وانمود کند که سوگوار است. نحوه رفتار آدمتوس واقعاً رفتار مردی بود که از دیدن دوستش شادمان شده است. وقتی که هرکول از او پرسید چه کسی مرده است، خونسرد و آرام پاسخ داد که زنی از خانواده اش درگذشته است، از بستگان او نیست و قرار است در همین روز به خاک سپرده شود. هرکول نیز بی درنگ به او گفت که در چنین شرایطی مزاحم او نمیشود و حاضر نیست به او زحمت بدهد، اما آدمتوس نگذاشت هرکول از خانه اش بیرون رود، و به او گفت: «من نمیگذارم که تو زیر سقف دیگری بخوابی» و بعد به نوکرانش گفت که میهمان را به دورترین اتاق ببرند که سروصدا و جنجال مراسم سوگواری را نشنود، به او شام بدهند و بگذارند استراحت کند، و هیچ کس نباید به او بگوید که چه اتفاقی روی داده است.
هر کول شام را به تنهایی صرف کرد، اما پنداشت که آدمتوس حتماً محض رعایت تشریفات ناگزیر شده است در مراسم تدفین شرکت کند و به همین دلیل بد به دل راه نداد. نوکرانی که در خانه و مخصوصاً برای خدمت به وی مانده بودند کوشیدند که در خدمتِ ارضای اشتهای سیری ناپذیر هرکول باشند، به ویژه که جام شراب وی را پیوسته پر نگه دارند. هرکول شاد، سرحال و سرانجام مست شد و هیاهوگر. پس از آن با صدایی هر چه رساتر آواز خواند، که بعضی از آوازها واقعاً منکر بود، و آن چنان ادا و اطواری از خود درآورد که زیبندهی زمان سوگواری نبود. چون دید که نوکران آدمتوس از این رفتار وی ناخشنود و حتی رنجیده خاطر به نظر میرسند، بر آنها بانگ زد و اعتراض کرد که چرا روی ترش کردهاند و مثل آدمهای خوب گهگاه به رویش لبخند نمیزنند؟ نگاه تیره و اندوه بار خدمتکاران اشتهایش را کور کرد. بانگ برآورد: «با من شراب بنوشید. زیاد بنوشید.»
یکی از نوکران ترسان و لرزان به او پاسخ داد که اینک هنگام خندیدن و نوشیدن نیست.
هرکول غرّان گفت: «چرا نیست؟ چون زنی غریبه مرده است»؟
همان نوکر نادانسته گفت: «غریبه...»
هرکول خشمگینانه گفت: «خوب، آدمتوس خود به من گفت. گمان میکنم نمیخواهید به من بگویید که او به من دروغ گفته است.»
همان نوکر پاسخ داد: «اوه، نه... فقط... ایشان بسیار میهمان نوازند. خواهش میکنم باز هم شراب بنوشید. این مسئله به خودمان مربوط است.»
نوکر بازگشت تا جام وی را از شراب پر کند، اما هرکول دست او را گرفت ـ و این نوع گرفتن چیزی نبود که کسی آن را خیلی آسان و بی اهمیت بگیرد.
به آن نوکر، که وحشت زده شده بود، گفت: «اینجا اتفاق عجیبی رخ داده است. به من بگویید چه شده است»؟
نوکری دیگر پاسخ داد: «شما خودتان ملاحظه میفرمایید که ما سوگوار هستیم.»
هرکول بانگ برآورد: «چرا، آخر چرا، مَرد؟ آیا میزبان به من دروغ گفته و مرا خام کرده است؟ چه کسی مرده است»؟
نوکر آهسته و زیر لبی گفت: «آلسِستس ملکهی ما.»
سکوتی دیرپا برقرار شد. بعد هرکول جام شرابش را به دور افکند و گفت: «من میبایستی میدانستم. من دیدم میگریست و چشمهایش سرخ شده بود. اما او سوگند خورد که زنی غریبه مرده است. او مرا ناگزیر کرد به خانه اش وارد شوم. وای، ای دوست خوب وای میزبان مهربان من. و من... مست شدم، شادی کردم، آن هم در خانهی اندوه ها. وای، حق بود همه چیز را به من میگفت.»
بعد همان کاری را کرد که همیشه میکرد: خود را سرزنش کرد. او نادان، نادانی سیاه مست بوده است، آن هم درست هنگامی که دوستش اسیر اندوه و درد بوده است. افکارش نیز مثل همیشه متوجه یافتن راه نجات شد و پس دادن کفاره. چگونه میتوانست گذشته را تلافی کند؟ او هر کاری میتوانست بکند. کاملاً مطمئن بود، ولی چگونه میتوانست به دوستش کمک کند؟ اندکی بعد فکری به خاطرش خطور کرد. در دل به خود گفت: «البته، از این بهتر نمیشود، راهش همین است. من باید آلسستیس را از دنیای مردگان بازگردانم. حتماً. حالا همه چیز روشن شد. من او را، مرگ را، مییابم. حتماً حالا خود را به گور آن زن رسانده است، و من میروم و با او کشتی میگیرم. من بدن مرگ را بین دستهایم چنان میفشرم تا حاضر شود آن زن را به من بازپس بدهد. اگر او را نزدیک گور آن زن نیافتم، به هادس، به دنیای زیرین، میروم. اوه، من پیروزمند نزد دوستم که تا این حد نسبت به من مهربان بوده است باز میگردم». این را که گفت بی درنگ برخاست و شاد و خشنود، و در حالی که از تجسم صحنهی کشتی که مسابقهای جانانه و شایان توجه مینمود خوشحال شده بود، از خانه بیرون شد.
هنگامی که آدمتوس به خانهی خالی و خلوت بازگشت، هرکول را که زنی نیز در کنارش نشسته بود در آنجا یافت.
هرکول گفت: «به این زن بنگر، آدمتوس. آیا او به کسی که تو میشناسی شباهت دارد»؟
و چون آدمتوس بانگ برآورد: «روح! این یک حقه است... نوعی مسخرگی از سوی خدایان!»
هرکول به او گفت: «او همسر تو است. من به خاطر نجات وی با مرگ کشتی گرفتم و او را ناگزیر ساختم این زن را به من بازگرداند.»
هیچ داستان دیگر هرکول را نمییابید که توانسته باشد شخصیت و خلقیات هرکول را، آن گونه که یونانیان میدانستند، با این صراحت توصیف کرده باشد: سادگی و ساده اندیشی، یا نوعی بلاهت توأم با اشتباه، و ناتوانی در رعایت تعادل در شرابخواریِ توأم با سیاه مستی و عربده جویی، آن هم در خانهای که عضوی از آن درگذشته است، و سرانجام توبه و پشیمانی آنی و آمادگی برای پس دادن کفاره گناهان به هر قیمت، و همچنین داشتن اعتماد به نفسی که حتی مرگ نمیتوانست آن را از بین ببرد. این است تصویری از هرکول. حتی اگر او را در جوش و خروش و غلیان خشمی دیوانه وار هم نشان میدادند، که مثلاً یکی از نوکران را به خاطر آن نگاههای رنجیدهای که به او انداخته بود میکشت، چندان دور از حقیقت نبود، اما اوریپیدس شاعر، که این داستان را او
نوشته است، نمیخواست ماجراهایی بیافریند که با مرگ آلسِستیس و بازگشت آن زن به زندگی پیوند مستقیم نداشته باشد. آفریدن یک یا دو صحنهی مرگ و میر، هر چند که با حضور هرکول امری کاملاً عادی مینمود، حتماً آن تصویری را که وی میخواست ترسیم کند و رنگ و جلا بدهد تیره میساخت و از واقعیت دور میکرد.
چون هرکول هنگامی که بردهی اومفاله بود سوگند خورده بود که چنین کاری را خواهد کرد، دیری از آزاد شدنش نگذشته بود که برای به کیفر رساندن شاه اوریتوس وارد عمل شد، به ویژه که زئوس خود هرکول را نیز به خاطر کشتن پسر اوریتوس به کیفر رسانده بود. وی سپاهی فراهم آورد و بر شهر آن پادشاه چیره شد و او را به مرگ محکوم کرد. اما انتقام اوریتوس هم گرفته شد، زیرا همین پیروزی به طور غیرمستقیم باعث مرگ هرکول شد.
هرکول، حتی پیش از به ویرانی کشاندن کامل شهر، گروهی از دخترکانی را که به اسارت درآورده بود، و حتی دوشیزه بسیار زیبایی به نام یولِه، دختر پادشاه آن سرزمین، را که جزو اسیران بود، به شهر و دیار خودش فرستاد ـ یعنی به همان شهری که دیانیرا، همسر باوفا و فداکارش، انتظارش را میکشید تا از سفر اومفاله در لیدی بازگردد. مردی که آن دوشیزگان اسیر را به خدمت دیانیرا میبرد، به وی میگوید که هرکول سخت عاشق این شاهزاده خانم (یوله) شده است. این سخن تأثیر شگرفی بر دیانیرا گذاشت، زیرا وی معتقد بود که طلسم مخصوص برای عشق دارد که آن را فقط برای چنین آدم اهریمن صفتی نگه داشته است و برای آن زنی که جای او را گرفته و بر او برتری یافته است. وقتی که هرکول و دیانیرا پس از ازدواج به سوی خانهی هرکول میرفتند، به رودخانهای رسیدند که نسوس، یکی از سنتورها، وظیفهی گذراندن آنها از رودخانه را به عهده گرفت. آن سنتور دیانیرا را بر دوش گرفت او را از رودخانه بگذراند، اما چون به میانهی رود رسیدند، آن هیولا درصدد برآمد به دیانیرا تجاوز کند. زن فریاد کشید و هرکول که به ساحل دیگر رودخانه رسیده بود آن سنتور را با تیر زد. آن هیولا پیش از مردن به دیانیرا گفت مقداری از خون وی را نزد خود نگه دارد تا هرگاه هرکول زنی را بیش از او دوست داشت از خون وی (هیولا) به عنوان طلسم استفاده کند. اکنون که این سخن را درباره یوله شنید، و به یاد آورد که اینک هنگام استفاده از خون آن هیولا فرا رسیده است، جامهای زیبا برداشت و آن را به خون آن سنتور بیالود و به دست یک پیام رسان داد تا آن را به هرکول دهد.
چون هرکولِ قهرمان آن جامه را به تن کرد، درست همان نتیجهای را به بار آورد که جامهی مِدِه، که آن را برای زن دوم جاسون فرستاده بود، به بار آورده بود. دردی سوزان بر وجود هرکول چیره شد، گویی او را بر آتش گذاشته بودند. نخستین کاری که هرکول کرد این بود که آن پیام رسان بی گناه را گرفت و به دریا انداخت. او هنوز هم میتوانست آدم بکشد، اما به نظر نمیرسید خودش به این زودی بمیرد. خشمی که در وجودش رخنه کرده بود به او نیرو میداد. آن چیزی که شاهزاده خانم جوان کورینتی را بی درنگ کشته بود نمیتوانست هرکول را به آسانی بکشد. البته هرکول درد میکشید، اما هنوز زنده بود. هرکول را به خانه اش بردند. دیانیرا، پیش از آنکه بشنود که آن هدیه اش چه بر سر هرکول آورده است، خود را کشته بود. سرانجام هرکول هم چنین کرد. چون دید که مرگ به سویش نمیآید، تصیم گرفت خود به سوی مرگ برود. به کسانی که پیرامونش بودند دستور داد که تودهای هیزم بر فراز کوه اتا (اویتا) گرد آورند و او را به آنجا ببرند و بر تودهی هیمه بگذارند. چون به آنجا رسید و دانست که میمیرد، نخست شادمان شد. هرکول گفت: «این را استراحت و آرمیدن گویند. این را پایان گویند». چون او را برداشتند و بر تودهی هیمه نهادند، به گونهای بر آن دراز کشید که گویی مردی در ضیافتی بر تختخواب آرمیده است و میخواهد بیاساید.
هرکول از مرید جوانش، فیلوکتِتِس، تقاضا کرد مشعلی فروزان بیاورد و تودهی هیمه را آتش بزند، و تیر و کمانش را هم، که در جنگ تروا سبب شهرت و نام آوری همین جوان شد، به او بخشید. چون آتش زبانه کشید اثری از هرکول در زمین باقی نماند. او به آسمان رفته بود، و در آنجا با هرا آشتی کرد و با دختر هرا به نام هِبِه ازدواج کرد، و هم در آنجا:
پس از آن همه تلاش آرمید.