مطالب جذاب و خواندنی

دوستان لطفا نظرات خود را در مورد مطالب بیان کنید

مطالب جذاب و خواندنی

دوستان لطفا نظرات خود را در مورد مطالب بیان کنید

خوش امدید

دوستان خیلی ممنون از این که به وبلاگم سر زدید خیلی ممنون میشم ازتون در مورد مطالب و نوشته هام اگر نظری دارید بیان کنید

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

هرکول

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۳۶ ب.ظ

اووید برخلاف سبک و شیوه همیشگی اش که در داستانسرایی به تفصیل سخن گفت و می‌نوشت، داستان زندگی هرکول را به اختصار به رشته تحریر درآورده است. اووید هیچ گاه بر پیروزیهای قهرمانانه تکیه نمی‌زند، اما در عوض داستان‌های غم انگیز و احساس برانگیز را بسیار دوست دارد. در نگاه نخست انسان شگفت زده می‌شود که چرا وی کشته شدن همسر و فرزندان هرکول را به دست خودش نادیده می‌گیرد، ولی استادی دیگر، یعنی اوریپیدس، شاعر قرن پنجم پیش از میلاد مسیح، آن را به رشته تحریر درمی آورد. شاید این سکوت اووید از درایت ویژه او ناشی شده است. او درباره داستان‌های اساطیری یونان که تراژدی نویسان نوشته‌‌اند بسیار کم سخن گفته است. او حتی از کنار یکی از مشهورترین داستان‌های زندگی هرکول، یعنی داستان نجات یافتن آلسِستیس از مرگ توسط هرکول که موضوع یکی از نمایشنامه‌های اوریپیدس است، گذشته است. سوفوکلس که با اوریپیدس همدوره بوده گفته است که آن قهرمان، یعنی هرکول، چگونه درگذشته است. پیندار در قرن پنجم پیش از میلاد، و تئوکریتوس در قرن سوم پیش از میلاد، داستان هرکول با مارها را، درست هنگامی که کودکی بیش نبود، به رشته تحریر درآورده‌‌اند. من در بازگویی آن بیشتر از روایات آن دو شاعر تراژدی نویس و تئوکریتوس بهره گرفته ام تا پندار، که از جمله شاعرانی است که ترجمه و تفسیر و تأویل نوشته هایش بسیار دشوار است. اما برای بقیه داستان، از نوشته‌های آپولودوروس بهره گرفته ام که از نثرنویسان قرن اول یا دوم پس از میلاد مسیح است و برخلاف اووید تنها نویسنده‌ای است که درباره هرکول به تفصیل سخن گفته است. من نوشته او را بر نوشته‌ی اووید ترجیح داده ام، زیرا فقط در این زمینه به تفصیل سخن گفته است.
هرکول بزرگترین پهلوان سرزمین یونان بود. او شخصیتی بود کاملاً متفاوت با تزئوس پهلوان بزرگ شهر آتن. هرکول از جمله پهلوانانی بود که سرزمین یونان، البته غیر از شهر آتن، او را می‌ستود. مردم شهر آتن از مردم دیگر نقاط و دیگر شهرهای یونان متفاوت بودند و بر همین بنیان پهلوانان و قهرمانانشان هم متفاوت بودند. البته تزئوس، مثل بسیاری از دلاوران، دلاورترین پهلوانان بود، اما برخلاف دیگر پهلوانان همان قدر احساساتی بود که دلاور بود و نیز مردی دانشمند و دانا و صاحب نیروی جسمانی بسیار زیاد. البته طبیعی بود که آتنی‌ها باید چنین پهلوانی داشته باشند، زیرا آنها بیش از مردم سایر نقاط یونان به افکار و معتقدات اهمیت می‌دادند. آرمانهای آنان در شخصیت تزئوس تجلی یافته بود. اما هرکول تجسم چیزی بود که نقاط دیگر یونان به آن ارج می‌گذاشتند. ویژگی اخلاقی هرکول درست همان چیزی بود که یونانی‌ها به طور کلی می‌ستودند و حرمت می‌گذاشتند. این پهلوان غیر از جرئت و شهامت لایزالش، از هیچ یک از صفات و ویژگیهای اخلاقی و روانی بارز تزئوس برخوردار نبود.
هرکول نیز نیرومندترین انسان روی زمین بود و از اعتماد به نفس فوق العاده والایی برخوردار بود که واقعاً زاییده نیروی جسمانی زیاد است. او خود را با خدایان یکسان می‌یافت ـ البته برای این ادعا دلایلی نیز داشت. خدایان برای غلبه بر غولان یا ژیان‌ها به یاری او نیاز داشتند. در پیروزی نهایی اولمپ نشینان بر فرزندان وحشی زمین، تیرهای هرکول سهم بسزا و بسیار مهمی داشت. هرکول با توجه به همین امر با خدایان روبرو می‌شد. روزی کاهنه‌ی معبد دلفی به سئوال وی پاسخ نداد. و هرکول از این عمل وی برآشفت و سه پایه‌ای را که آن کاهنه بر آن ایستاده بود برداشت و اعلام کرد که آن را از معبد می‌برد و معبد دیگری ویژه خود بنا می‌کند. البته آپولو هم کسی نبود که این رفتارها را تحمل کند، ولی هرکول واقعاً درصدد برآمده بود با او بجنگد، ولی زئوس مداخله کرد و با دخالت زئوس این غائله خاتمه یافت. یعنی هرکول واقعاً از خود حسن نیت به خرج داد. او نمی‌خواست با آپولو بجنگد، فقط می‌خواست به سئوالی که از هاتف معبد پرسیده بود پاسخ داده شود. اگر آپولو پاسخ می‌داد نظر هرکول نیز تأمین می‌شد. آپولو نیز وقتی با این آدم دلیر و بی باک روبرو شد، جرئت و دلیری و بی پروایی اش را ستود و به کاهنه‌ی معبد خود فرمان داد پاسخش را بدهد.
هرکول در تمام دوران زندگی، بی اعتنا به شخصیت طرف مقابل، اعتماد به نفس خود را هیچ زمان از دست نداد و همواره شکست ناپذیر بود، و ماجراهایش این حقیقت را ثابت کرده است. هرگاه هرکول با کسی به جنگ و ستیز برمی خاست، از پیش کاملاً آشکار بود که این جنگ را بی دلیل آغاز نکرده است. فقط یک نیروی مافوق طبیعی می‌توانست بر او چیره شود و او را از پای درآورد. هِرا در برابر او از همین نیرو استفاده کرد، و سرانجام با سحر و جادو کشته شد، اما هیچ موجود زنده دریایی، هوایی و زمینی نتوانست هرکول را شکست بدهد.
در اعمال هرکول، عقل و درایت دخالت چندانی نداشت، و اغلب حتی کوچکترین اثری از آن در کارش دیده نمی‌شد. یک بار که سخت برآشفته و هیجان زده شده بود کمان برگرفت و تیری به سوی خورشید نشانه گرفت و تهدید کرد که به سویش شلیک خواهد کرد. و بار دیگر که در کشتی نشسته بود و امواج دریا کشتی را بالا و پایین می‌انداخت، خطاب به آب دریا گفت که اگر آرام نگیرد آن را کیفر خواهد داد. قدرت عقلانی والایی نداشت، اما احساساتش بسیار نیرومند بود. احساساتش به سرعت برانگیخته و لجام گسیخته می‌شد. همان طور که در فصل پیش خواندید، فقط چون بر اثر از دست دادن زره گیر جوانش، هیلاس، سخت اندوهگین شده بود، بی مقدمه از کشتی آرگو پیاده شد، دوستان و همسفرانش را رها کرد و مأموریت جست و جوی پشم طلایی را کاملاً از یاد برد. نیرومند و تند بودن احساسات، آن هم در وجود مردی با آن قدرت و نیروی جسمانی سهمگین و خارق العاده، کاملاً مقبول بود، ولی در عین حال زیانهای قابل توجهی نیز به بار می‌آورد. او خیلی زود به هیجان می‌آمد و از کوره در می‌رفت و احساساتش به جوش می‌آمد، و چه بسا همین غلیان احساسات به افراد بی گناهِ پیرامون وی زیان می‌رساند. اما بعد که آن جوش و خروش احساسات فروکش می‌کرد و خود را باز می‌یافت، صادقانه اظهار پشیمانی می‌کرد و با فروتنی تمام می‌پذیرفت که حاضر است هر کیفری را که به آن سزاوار است به جان بخرد و بپذیرد. اما اگر خود وی رضایت نمی‌داد، هیچ کس نمی‌توانست او را به کیفر برساند ـ با وجود این، هیچ کس نمی‌توانست این همه کیفر را بپذیرد و تحمل کند. او بیشترین پاره‌ی عمرش را در راهِ دادن کفاره اعمال تأسف بارش صرف کرد و هیچ گاه دیده نشد که در برابر تقاضاهای تقریباً غیرممکن بشورد و سرپیچی کند. گاهی که دیگران او را تبرئه می‌کردند و از خطایش چشم می‌پوشیدند، خودِ وی خویشتن را به کیفر می‌رساند. بسیار خنده دار بود اگر او را مثل تزئوس در رأس اداره‌ی یک دولتِ شهریاری قرار می‌دادند. قبل از هر چیز لازم بود نخست بر نفسِ خود چیره شود و خود را اداره کند. هیچ گاه دیده نشده است که مانند آن پهلوان آتنی، یعنی تزئوس، توانسته باشد افکار و اندیشه‌های والایی ارائه بدهد. افکار و اندیشه‌های وی به طرح نقشه برای کشتن یک هیولا، که درصدد برآمده بود او را بکشد، محدود می‌شد. او از بزرگواری خاصی برخوردار بود، البته نه بدان خاطر که دلاوری، و احساسات جنگجویانه اش بر بنیاد خارق العاده‌ی جسمانی اش استوار شده بود، که آشکارا چنین هم بود، بلکه بدان خاطر که با نشان دادن اندوهِ ناشی از زیان رسانی به مردم و برای جبران کردن این زیانها حاضر بود حتی کفاره پس بدهد، بزرگی روح، بزرگواری و سلحشوری خود را نشان می‌داد. کاش اندکی هم قدرت تفکر می‌داشت، یعنی لااقل تا بدان اندازه که بتواند منطقی بیندیشد، که اگر چنین بود به یک پهلوان واقعی و کامل مبدل می‌شد.
او در سرزمین تِب یا تبس به دنیا آمده بود و تا دیرباز همه گمان می‌کردند که پسر آمفیتریون است که از سپهسالاران مشهور بود. در آن سالیان نخستین او را آلسیدس (Alcides) می‌نامیدند، به معنی عقاب آلکائوس، که آلکائوس پدر آمفیتریون بود، اما در حقیقت وی پسر زئوس بود که روزی در هیئت و صورت سپهسالار آمفیتریون، که به مأموریت جنگی رفته بود، بر همسر وی، آلکمِنا (Alcmena) ظاهر شد. آن زن دو فرزند به دنیا آورد، هرکول را برای زئوس و ایفی کلِس را برای آمفیتریون (1). تفاوت تبار آن دو کودک در نحوه‌ی رفتار و کرداری بود که آن دو قبل از یک سالگی از خود در برابر خطر نشان دادند. هرا طبق عادت سخت حسادت می‌کرد، و تصمیم گرفت که هرکول را بکشد.
یک شب آلکمِنا هر دو کوک را تن بشست و شیر داد و آنها را در جای کوچکشان خواباند، و نوازش کنان گفت: «بخوابید، کوچولوهای من، روح و روان من. خوابتان خوش باد و بیداریتان شاد». آن زن گهواره شان را تکان می‌داد و لحظاتی بعد کودکان به خواب رفتند. اما در تاریکترین لحظه نیمه شب که سکوت همه جا را فرا گرفته بود، دو مار بزرگ به درون اتاق کودکان خزیدند. نوری در اتاق درخشید، و به مجرّدی که آن دو مار، که سر تکان می‌دادند و زبانشان را بیرون می‌آوردند، از گهواره بالا رفتند آن دو کودک بیدار شدند. ایفی کلس فریاد زد و کوشید از گهواره بیرون آید، اما هرکول نشست و گلوی آن دو مار کشنده را گرفت. آن دو مار خود را جمع کردند و به دور بدن وی حلقه زدند، ولی او گلویشان را هنوز محکم گرفته بود و همچنان می‌فشرد. مادر صدای فریاد ایفی کلس را شنید و در حالی که شوهرش را صدا می‌زد به طرف اتاق کودکان دوید. هرکول را در گهواره نشسته دیدند، می‌خندید و از هر دست وی موجودی دراز آویزان شده بود. هرکول خنده کنان مارها را به آمفیتریون داد. آن دو مار مرده بودند. از آن هنگام همه فهمیدند که سرنوشت این پسر این است که در آینده دست به کارهای بزرگ و درخشان بزند. تیرزیاس، پیشگوی نابینای تبس به آلکمنا گفت: «من سوگند می‌خورم که بسیاری از زنان یونان به هنگام نخ ریسی آوازهایی درباره پسر تو خواهند خواند، و همچنین درباره تو که او را زاده ای. او قهرمان تمام گیتی و انسان‌ها خواهد بود».
در تربیت و آموزش هرکول توجه و دقت کافی به عمل آمد، اما کار تدریس آن چیزهایی که وی هیچ علاقه‌ای به آموختنشان نشان نمی‌داد، کار بس خطرناکی بود. گویا به موسیقی، که از مهمترین مواد برنامه‌ی آموزشی کودکان یونانی بود، علاقه نداشت، یا اصولاً آموزگار موسیقی اش را دوست نمی‌داشت. هرگاه در کنار او بود از دیدنش خشمگین می‌شد و از شنیدن صدای عودش به ستوه می‌آمد. در آن روز نخستین ضربه یا مشت مهلکش را ناخواسته و بی هیچ قصد قبلی فرود آورد. او نمی‌خواست آموزگار بینوای موسیقی را بکشد. آن روز مشتش را ناآگاهانه و حتی بی آنکه از نیروی فوق العاده جسمانی اش آگاه باشد فرود آورده بود. او از این رویداد واقعاً سخت متأسف شده بود، اما این تأسف سبب نشد که این کار را بارها تکرار نکند. در فراگیری کارهای دیگر، مانند شمشیربازی، کُشتی و اسب سواری، عکس العملهای نرمخویانه تری از خود نشان می‌داد، و آموزگاران وی در این رشته‌ها جان سالم به در بردند. چون به هجده سالگی رسید کاملاً رشد کرده و بزرگ شده بود و یک تنه شیر بزرگی را که شیر تِسپی نام داشت و در جنگل‌های کترون (سیترون) می‌زیست کشت. از آن پس پوست همان شیر را چون ردا بر دوش می‌انداخت و سر شیر را هم مثل کلاه بر سر می‌گذاشت.
از دیگر شاهکارهای هرکول، جنگ وی با مینیان هاست که آمده بودند مالیاتهای سنگینی را که بر اهالی تبس بسته بودند جمع کنند. هرکول آنها را شکست داد. مردم سپاسگزار تبس حاضر شدند که در ازای این کار برجسته شاهزاده خانم مِگارا را به عقد وی درآورند. هرکول به آن زن و فرزندانش وفادار و متعقد باقی ماند، ولی همین ازدواج او را با بزرگترین و ژرف ترین اندوه‌ها و همچنین با آزمونها و خطرهای بی مانندی، که هیچ انسانی ندیده بود و نخواهد دید، مواجه ساخت. پس از آن که مگارا سه فرزند پسر برای او به دنیا آورد، هرکول دیوانه شد. هرا که هیچ خطا و گناهی را هیچ گاه نمی‌بخشید، او را به یک حمله‌ی عصبی دچار ساخت. هرکول بر اثر دیوانگی هم پسرانش را کشت و هم همسرش را، زیرا مِگارا درصدد برآمده بود پسر کوچکش را از دست او نجات بدهد. هرکول پس از این ماجرای هراس انگیز عقل و شعور خود را بازیافت، خود را در تالاری آغشته به خون در کنار اجساد پسران و همسرش ایستاده دید. او نمی‌دانست چه اتفاقی روی داده است، و آنها چگونه کشته شده‌‌اند. فقط می‌دانست که تا همین چند لحظه پیش او و پسران و همسرش با هم صحبت می‌کردند. او شگفت زده ایستاده بود و مردم نیز که دورتر از او ایستاده بودند و وحشت زده به او نگاه می‌کردند دریافتند که حمله‌ی عصبی پایان یافته است، و آن گاه آمفیترون جرئت یافت، گام پیش نهاد و به او نزدیک شد. هیچ نیاز نبود که حقیقت امر را از هرکول پنهان دارند. بهتر بود دریابد که این عمل دهشتناک چگونه روی داده است، که البته آمفیتریون همه ماجرا را به آگاهی او رساند. هرکول سخنان او را شنید و بعد گفت: «یعنی من خود قاتل عزیزانم هستم.»
آمفیتریون لرزان به او پاسخ داد: «آری، اما تو دیوانه شده بودی.»
هرکول به این بهانه‌ی ظاهراً موجه وقعی نگذاشت و گفت: «پس من نباید خودم را بکشم؟ اما من انتقام این کشتارها را از خودم می‌گیرم.»
اما پیش از آنکه بیرون برود و خودش را بکشد، و حتی هنگامی که آماده شده بود چنین بکند، تصمیم نومیدانه اش را تغییر داد و نجات پیدا کرد. این معجزه ـ که واقعاً چیزی از معجزه کم نداشت ـ که سبب شد هرکول از دیوانگی و از احساسات دیوانه وار و از دست زدن به کارهای ناروا و ناشایست بپرهیزد و منطق را بپذیرد، معجزه‌ی خدایان نبود که از آسمان نازل شده باشد، بلکه معجزه‌ای بود که انسان دوستی در آن نقش داشت. دوستش تزئوس مقابل هرکول ایستاده بود و دستانش را پیش آورده بود تا آن دستان خون آلوده را بگیرد. بدین سان، و طبق آداب و رسوم ویژه یونانیان او می‌توانست در ارتکاب این گناه با هرکول شریک شود.
تزئوس به هرکول گفت: «عقب منشین. بگذار من هم با تو شریک و همدست شوم. من با شریک شدن در اعمال پلید تو، پلید نمی‌شوم. اکنون گوش فرا ده و بشنو که چه به تو می‌گویم. مردانی که روحی بزرگ دارند می‌توانند ضربات سهمگین آسمانی را تحمل کنند و عقب ننشینند.»
هرکول گفت: «تو می‌دانی که من چه کرده ام»؟
تزئوس پاسخ داد: «من می‌دانم. اندوه تو به اندازه فاصله‌ی زمین تا آسمان است.»
هرکول گفت: «پس خواهم مُرد.»
تزئوس گفت: «هیچ پهلوانی چنین سخنی بر زبان نمی‌راند.»
هرکول بانگ برداشت: «جز مردن چه می‌توانم کرد؟ زندگی؟ مردی بدنام و ننگ آلوده که وقتی مردم او را ببینند بگویند: بنگرید، این مرد همان است که همسر و پسرانش را کشت! به هر جا که روم همه زندانبانان من خواهند بود، و امان از زبانهایی چون عقرب جرّار.»
تزئوس پاسخ داد: «حتی اگر چنین نیز باشد، بر خود هموار کن و نیرومند باش. تو باید با من به آتن بیایی، و در زندگی ام و هر چیزی که دارم با من شریک باشی. تو به پاس این کمکی که به تو کرده ام به من و شهر من خدمت خواهی کرد.»
سکوتی دیرپا در پی آمد. سرانجام هرکول آهسته ولی روان سخن گفت: «باشد. من نیرومند خواهم بود و به انتظار مرگ خواهم ماند.»
هر دو راهی آتن شدند، اما هرکول دیری در آنجا نماند. تزئوسِ دانشمند و متفکر این پندار را نمی‌پذیرفت که اگر کسی در عالم بی خبری مرتکب قتل شود مجرم است یا آن فردی که به چنین آدمی یاری می‌دهد پلید و اهریمن صفت است. آتنی‌ها هم این سخن را پذیرفتند و از آن پهلوان بینوا استقبال کردند. اما هرکول این عقاید را نمی‌پذیرفت. او نمی‌توانست آن را فراموش کند. همیشه آن حادثه را احساس می‌کرد. او خانواده اش را کشته بود، بنابراین مردی پلید و اهریمن صفت بود، و در نتیجه پلیدکننده‌ی دیگران. او سزاوار بود که همگان او را طرد و از او دوری کنند و از او منزجر باشند. به معبد دلفی که رفته بود تا با کاهنه‌ی آن صحبت کند، کاهنه نیز قضیه را از همان دیدگاهِ وی دید. کاهنه گفت که باید تطهیر شود و فقط یک توبه‌ی شدید و صادقانه و صمیمانه می‌تواند او را تطهیر کند. آن زن به او دستور داد به دیدن عموزاده اش، اوریستئوس (اوریسته) پادشاه میسِنا (یا به عقیده بعضیها پادشاه تیرینز)، برود و به هر چه که او درباره اش تصمیم می‌گیرد عمل کند. هرکول با رغبت تمام به آن سوی رفت. آماده بود تا برای تطهیر خود دست به هر کاری بزند. با خواندن بقیه داستان آشکار می‌شود که آن کاهنه می‌دانسته است که اوریستئوس چگونه آدمی است، و بی تردید هرکول را چگونه کاملاً پاک و تطهیر می‌کند.
اوریستئوس آدم ابلهی نبود، بلکه مردی دانا و خردمند بود، و چون نیرومندترین آدم روی زمین به دیدنش آمد و صمیمانه و فروتنانه حاضر شد بردگی وی کند، اعمال و مراتب گوناگون توبه را به وی ارائه داد که به لحاظ دشوار و خطرناک بودن آن دردی را دوا نمی‌کرد. البته باید اضافه کنیم که هرا هم در این امر مشوق و راهنمای او بود. هرا هیچ گاه هرکول را، چون پسر زئوس بود، نبخشید. کارهایی که اوریستئوس به هرکول پیشنهاد کرد به «خانِ هرکول» شهرت یافت. شمار این خانها به دوازده می‌رسید، و هر یک از آن خانها کاری غیرممکن بود.
نخستین کار یا خان این بود که به هرکول گفته شد شیرِ نِمِه یا (نِمه آ) را بکشد، که هیچ سلاحی بر او کارگر نبود. هرکول دشواری این کار را با خفه کردن حیوان حل کرد و پس از آن جسد غول پیکر حیوان را بر دوش گذاشت و به میسِنا برد، اما اوریستئوس که مردی دوراندیش و محتاط بود نگذاشت در شهر باقی بماند. دستورهای لازم را از دور به هرکول می‌داد.
خان دوم رفتنِ هرکول به لِرنا (Lerna) بود، برای کشتن موجودی نُه سر که هیدرا نامیده می‌شد و در باتلاقها و مردابهای آن سامان می‌زیست. این کار بسیار دشوار بود، زیرا یکی از سرهای او فناناپذیر بود و سرهای دیگر هم نه چندان فناپذیر، بدین معنی که وقتی که هرکول یکی از سرها را از بدن هیولا جدا می‌کرد دو سر دیگر به جای آن پدیدار می‌شد. اما هرکول از یاری برادرزاده اش یولائوس استفاده کرد، که کنده‌ی نیم سوز ولی شعله وری را به دستش می‌داد تا پس از قطع هر سر جای آن را با همان نیم سوز بسوزاند تا سرهای دیگری در جای آن نروید. وقتی که تمامی سرها را برید، آن سری را که جاودانه بود زیر سنگی بزرگ و سنگین پنهان کرد.
سومین خان این بود که امر شد برود و گوزن نری را بیاورد که شاخهای طلایی داشت و نزد آرتمیس مقدس بود و در جنگل‌های سری نیتا می‌زیست. البته کشتن آن گوزن خیلی آسان بود ولی چون می‌خواست آن را زنده دستگیر کند موضوع شکل دیگری یافت. هرکول یک سالِ تمام در تعقیب گوزن بود تا توانست آن را شکار کند.
خان چهارم، دستگیریِ گراز وحشی بود که در کوهستان اِریمانتوس می‌زیست. هرکول همه جا در تعقیب آن حیوان بود تا سرانجام وقتی که حیوان درمانده شده بود آن را به درون برفهای انبوه راند و او را به دام انداخت (2)
خان پنجم این بود که به وی فرمان داده شد به اصطبل اوژه برود و آن را یک روزه تمیز کند. اوژه (اوژِس) یک هزار رأس چارپا داشت که اصطبل این چارپایان را سالیان دراز تمیز نکرده بودند. هرکول مسیر رودخانه را عوض کرد و آب رودخانه را سیلاب وار به درون اصطبل سرازیر کرد که در نتیجه اصطبل از فضولات پاک شد.
خان ششم راندن و دور کردن پرندگان ستیمفالی (Stymphalia) بود که مردم آن سامان را به ستوه آورده بودند. در راندن پرندگان از پناهگاهشان، آتنا به او یاری داد، و چون پرندگان می‌پریدند آنها را با تیر می‌زد (3).
خان هفتم، رفتنِ وی به کرت بود برای بازگرداندن ورزای وحشی زیبایی که پوزئیدون به مینوس داده بود. هرکول بر آن ورزا پیروز شد، آن را در قایق گذاشت و نزد اوریستئوس آورد (4).
در خان هشتم برای به دام انداختن مادیانهای آدم خوار دیومِدِس، پادشاه تراس، رفت. هرکول نخست دیومدس را کشت و بعد آزادانه به گردآوری مادیانها پرداخت (5).
در خان نهم قرار شد که کمربند زرین هیپولیتا، ملکه‌ی آمازونها، را بازگرداند. هنگامی که هرکول به آنجا وارد شد، ملکه او را با مهربانی پذیرفت و به او گفت که کمربند را به او خواهد داد، اما هرا وارد میدان شد و دردسر آفرید. این الهه کاری کرد که آمازون‌ها بپندارند هرکول آمده است ملکه شان را برباید و به همین سبب به کشتی هرکول حمله ور شدند. هرکول بی آنکه به مهربانی و نیکی ملکه بیندیشد، و اصولاً بی آنکه بیندیشد چه کار باید بکند، ملکه را بی درنگ کشت، زیرا مسلم پنداشته بود که آن زن در این یورش دست داشته است. او توانست با تمامی افراد ملکه بجنگد و بر آنها چیره شود و با در دست داشتن آن کمربند زرین از آنجا برود.
خان دهم بازگرداندن رمه‌ی گریون بود که هیولایی بود که سه جسم یا بدن داشت و در اریتیه (اِریتی) می‌زیست که جزیره‌ای غربی بود. هرکول پس از طی مسافتی زیاد به آن سرزمین رسید که در انتهای مدیترانه بود. هرکول در آنجا دو صخره ستون مانند را به یادبود سفرش به آن سرزمین برپا کرد که آنها را «ستونهای هرکول» نام نهادند (اکنون به جبل الطارق و سوتا شهرت دارد). پس از آن ورزاها را گرفت و به میسِنا برد.
خان یازدهم دشوارترین خان بود. قرار شد که سیبهای طلایی هِسپریدها را بازگرداند، ولی نمی‌دانست که این سیبها را باید در کجا بیابد. اطلس، که طاق آسمان را بر شانه گرفته بود و آن را حمل می‌کرد، پدر هِسپریدها بود. هرکول به دیدار وی رفت و از او خواست که سیبها را به دست بیاورد. هرکول پذیرفت که آسمان را بر دوش بگیرد تا اطلس برود و سیبها را بیاورد. اطلس که دریافت اکنون فرصتی دست داده است تا شانه را از زیر بار سنگین آسمان خالی کند و لختی بیاساید، با تقاضای هرکول موافقت کرد. اطلس رفت و با سیبها بازگشت، اما آنها را به هرکول نداد و به او گفت که هرکول آسمان را همچنان بر دوش نگه دارد تا او برود و سیبها را به اوریستئوس بدهد. هرکول ناگهان دریافت که اکنون باید از هوش و درایت استفاده کند و تدبیر مقتضی به کار بندد. او ناگزیر شده بود این بار سنگین را بر دوش نگه دارد. هرکول در این امر موفق شد، گرچه بیشتر بر اثر نادانی خود اطلس بود تا زرنگی یا سیاست هرکول. او با پیشنهاد اطلس موافقت کرد که آسمان را نگه دارد، اما به اطلس گفت که آسمان را فقط یک لحظه نگه دارد تا هرکول بتواند بالشتکی نرم بیابد و آن را بر دوش و زیر آسمان بگذارد تا فشار و سنگینی آسمان شانه اش را نیازارد. اطلس پذیرفت و آسمان را از هرکول تحویل گرفت و بر دوش گذاشت. ولی هرکول سیبها را برداشت و از آنجا رفت (6).
خان دوازدهم بدترین خان بود. در این خان ناگزیر شد به دنیای زیرین برود و در همین سفر تزئوس را از قید صندلی یا کرسی فراموشی رها ساخت. او مأمور شده بود برود و سِربروس (کربروس)، آن سگ سه سر، را از هادس به روی زمین بیاورد. پلوتوس (پلوتو) به وی اجازه داد که دست به این کار بزند ولی به این شرط که هرکول برای پیروز شدن بر آن حیوان از هیچ سلاحی استفاده نکند. او فقط می‌توانست از دستهایش استفاده کند. با وجود این، هرکول توانست آن حیوان را حتی بدون استفاده از سلاح مغلوب کند. هرکول آن سگ سه سر را از زمین بلند کرد و در تمام راه آن را بالای سر نگه داشت و آن را به بالای زمین آورد و با خود به میسنا برد. اوریستئوس خردمندانه از نگهداری آن سگ منصرف شد و به هرکول گفت آن را دوباره به زیر زمین بازگرداند. این آخرین خان هرکول بود.
چون این خان‌ها به پایان رسید و هرکول سرانجام کفاره‌ی قتل همسر و پسرانش را پس داد، انتظار می‌رفت که بقیه زندگی را در آرامش سپری کند. اما چنین نبود و چنین نیز نشد. او هیچ گاه اهل سکون و آرامش نبود. یکی از بزرگترین و در عین حال دشوارترین کارهای قهرمانانه‌ی هرکول، پیروزی بر آنتائوس بود که از غولان بسیار نیرومند و از کشتی گیران مشهور به شمار می‌رفت. این غول یا ژیان هر بیگانه‌ای را که می‌دید او را وادار می‌کرد با وی کشتی بگیرد، البته به این شرط که اگر غول پیروز می‌شد حق داشت طرف خود را بکُشد. این غول با جمجمه‌ی قربانیان خود معبدی ساخت. هرگاه این غول بر زمین می‌افتاد با نیرویی دو چندان برمی خاست. هرکول او را از زمین بلند کرد و در حالی که او را میان زمین و آسمان نگه داشته بود خفه کرد.
درباره‌ی ماجراها و کارهای هرکول داستان‌های بی شماری نقل شده است. او با آکلوس یا آشلوس یا آکلوس (Achelus)، خدای رودخانه، جنگید، زیرا آکلوس عاشق دختری شده بود که قرار بود هرکول با او ازدواج کند. آکلوس مانند بسیاری از شخصیتهای آن دوران نمی‌خواست با هرکول مبارزه کند و به همین دلیل کوشید با منطق با وی مذاکره کند، اما منطق با خلق و خوی هرکول سازگار نبود، و از شنیدن سخنان آکلوس خشمگین شد. هرکول به آکلوس گفت: «دستم بهتر از زبانم کار می‌کند. پس بگذار من در جنگ پیروز شوم و تو در سخن گفتن پیروز شوی». آکلوس به هیئت و صورت یک ورزا درآمد و با خشونت و قدرت هر چه تمام به هرکول حمله کرد، اما هرکول با فن رام کردن ورزاها آشنا و در این کار استاد بود. هرکول او را منکوب کرد و یکی از شاخهایش را شکست. بر اثر همین مبارزه بود که شاهزاده خانم جوان، دیانیرا، به همسری وی درآمد.
هرکول به سرزمینهای بی شمار سفر کرد و کارهای قهرمانانه‌ی دیگر نیز کرد. در سرزمین تروا (تروی) دوشیزه‌ای را از مرگ نجات داد که به سرنوشتی مشابه سرنوشت آندرومدا دچار شده بود. این دوشیزه بر ساحل دریایی ایستاده بود و انتظار می‌کشید هیولای دریایی بیاید او را بخورد، زیرا این هیولا به طریق دیگری قانع و آرام نمی‌شد. آن دوشیزه، دختر شاه لائومدون بود. این پادشاه دستمزد آپولو و پوزئیدون را، که به دستور زئوس دیوار شهر تروا را برای آن پادشاه ساخته بودند، تمام و کمال نداده بود. آپولو نیز به تلافی این فریبکاری پادشاه، طاعون به آن دیار فرستاده بود، و پوزئیدون هم هیولای دریایی را. هرکول پذیرفت آن دختر را نجات بدهد، ولی به این شرط که پدر دختر بپذیرد و تعهد کند که اسبهایی که تزئوس به پدربزرگش داده است همه را به او بدهد. لائومدون این شرط را پذیرفت، اما وقتی که هرکول آن هیولا را کشت، پادشاه از وفای به عهد سرباز زد. هرکول شهر را گرفت، پادشاه را کشت و آن دختر را به دوستش تلامونِ سالامیسی داد، که در این ماجرا به او یاری داده بود.
هرکول در راهِ دیدارِ اطلس و تقاضای سیب طلایی از او، به سرزمین قفقاز آمد و در آنجا پرومته (پرومتئوس) را آزاد کرد و عقابی که او را پیوسته می‌آزرد کشت.
در برابر این شاهکارهای برجسته، هرکول ناشایستگی و پلیدیهای بسیار کرده است. هرکول با تکان دادن ناآگاهانه و اتفاقی دستش پسرکی را کشت که سرگرم شستن دستهای وی پیش از میهمانی بود. البته این کار را اتفاقی کرد و پدر پسرک هم او را بخشید، اما هرکول خود را نبخشید و خودخواسته به تبعید رفت. از جمله کارهای ناشایست دیگر وی یکی این بود که دوست صمیمی خود را کشت تا بدین وسیله از پدر آن جوان، یعنی شاه اوریتوس که به هرکول توهین کرده بود، انتقام بگیرد. چون این عمل رذیلانه از او سر زد، زئوس شخصاً درصدد برآمد او را به کیفر برساند: او را به عنوان برده ملکه‌ی اومفاله به آن دیار فرستاد، که شماری می‌گویند برای یک سال و شماری دیگر گفته‌‌اند به مدت سه سال. هرکول در آنجا به وسیله‌ی سرگرمی ملکه بدل شده بود، زیرا ملکه زمانی به او دستور می‌داد لباس زنان بپوشد، کارهای زنانه بکند، نخ بریسد و پارچه ببافد. هرکول مثل همیشه بردباری به خرج می‌داد، ولی در دل به خود می‌گفت که به او توهین می‌کنند. چون بی پایه و غیرمنطقی می‌پنداشت که اوریتوس در این ماجرا دست دارد، سوگند یاد کرد که پس از آزادی او را به شدیدترین وجه کیفر بدهد.
تمام داستان‌هایی که درباره هرکول گفته و نوشته‌‌اند، در واقع گویای خلقیات و شخصیت و نحوه‌ی سلوک اوست، اما ماجرای سفر وی برای به بند کشیدن مادیانهای آدمخوار دیومدس، که در یکی از خان‌ها از آن یاد شده است، تصویری است واقعی از خود وی. آن خانه‌ای که قرار بود یک شب در آن بیتوته کند خانه‌ی دوستش شاه آدمتوس، پادشاه سرزمین تسالی، بود که در غم از دست دادن همسرش غرق سوگ و ماتم شده بود. البته هرکول از این ماجرای هولناک بی خبر بود. آدمتوس همسرش را در یک رویداد شگفت انگیز از دست داده بود.
علت مرگ این زن به زمانی می‌رسد که آپولو به تلافی کشته شدن پسرش، اِسکولاپیوس (Aesculapius) به دست زئوس، خشمگینانه کارگران زئوس، یعنی سیکلوپ ها، را کشت. زئوس آپولو را به دلیل ارتکاب این قتل به یک سال بردگی برای آدمتوس محکوم کرد و به زمین فرستاد. گرچه معلوم نیست که این ارباب را زئوس برای وی برگزیده بود یا خود آپولو. در هر صورت، آپولو در دوران بردگی با خانواده‌ی آدمتوس الفت یافت، مخصوصاً با خداوندگار خانه و همسرش آلسِستیس. هرگاه هرکول فرصت می‌یافت دوستی ژرف خویش را به آنان ثابت کند، حتماً چنین می‌کرد. او شنیده بود که سه فرشته‌ی «سرنوشت» رشته‌های زندگی آدمتوس را به هم بافته‌‌اند، و اکنون برآمده‌‌اند آن رشته‌ها را از هم بگسلند. وی از فرشته‌ها مهلت خواست. اگر کس دیگری به جای آدمتوس می‌مرد، وی نجات می‌یافت. وی (هرکول) این خبر را به آگاهی آدمتوس رساند، که او نیز بی درنگ درصدد برآمد جایگزینی برای خود بیابد. نخست با اعتماد و اطمینان کامل به دیدن پدر و مادرش رفت. آنها سالخورده بودند و سخت دلبسته او. بی تردید یکی از آن دو حاضر می‌شد فداکاری کند و به جای او به دنیای مردگان برود، یعنی به جای او بمیرد. اما با کمال شگفتی دید که آنها به هیچ وجه حاضر نیستند چنین کنند: «روز روشنِ خداوند حتی برای پیران و سالخوردگان هم زیبا و هم دل انگیز است. نه ما حاضریم تو به جای ما بمیری، و نه ما حاضریم به جای تو بمیریم». آنها حتی در برابر سخن خشم و نفرت آلوده اش هم برانگیخته نشدند: «شما در آستانه‌ی دروازه‌ی مرگ ایستاده اید و هنوز هم از مردن می‌ترسید.»
اما با وجود این، آدمتوس دست بردار نبود. به دیدن دوستانش رفت و از یکایک آنها خواهش کرد به جای او بمیرند تا او زنده بماند. تردیدی نیست که او برای زندگی خود به حدی ارزش و اهمیت قائل بود که می‌پنداشت یک نفر باید به بهایی چنین سنگین حاضر شود آن را نجات بدهد. اما به هر جا که می‌رفت دست رد به سینه اش می‌زدند. سرانجام نومید و از همه جا رانده به خانه و کاشانه اش بازگشت، و در آنجا جایگزین خویش را یافت. همسرش آلسستیس حاضر شد به جای او بمیرد. هیچ لازم نمی‌بینم به خوانندگان، که این داستان را تا اینجا دنبال کرده‌‌اند، بگویم که وی پیشنهاد همسرش را بی درنگ پذیرفت. البته دلش خیلی به حال آن زن سوخت و از آن بیشتر به حال خویشتن که ناگزیر بود چنین همسر خوبی را از دست بدهد، و به هنگام مرگ در کنار بستر زن ایستاد و زار گریست. چون زن درگذشت سخت اندوهگین شد و دستور داد که وی را به شایسته ترین وجه به خاک بسپرند.
درست در این هنگام بود که هرکول پا به درون آن خانه گذاشت تا برای ادامه‌ی سفر به شمال به سوی دیومِدِس شبی را زیر سقف آن خانه و در کنار دوستش به استراحت بگذراند. نحوه پذیرایی آدمتوس از وی بهتر از هر داستان به ما ثابت می‌کند که میهمان نوازی تا چه اندازه قدر و قیمت داشته است، و یک میزبان در برابر میهمان چه وظیفه ای.
چون به آدمتوس خبر دادند که هرکول آمده است، بی درنگ به دیدارش آمد، بی آنکه غیر از لباس سوگی که بر تن داشت وانمود کند که سوگوار است. نحوه رفتار آدمتوس واقعاً رفتار مردی بود که از دیدن دوستش شادمان شده است. وقتی که هرکول از او پرسید چه کسی مرده است، خونسرد و آرام پاسخ داد که زنی از خانواده اش درگذشته است، از بستگان او نیست و قرار است در همین روز به خاک سپرده شود. هرکول نیز بی درنگ به او گفت که در چنین شرایطی مزاحم او نمی‌شود و حاضر نیست به او زحمت بدهد، اما آدمتوس نگذاشت هرکول از خانه اش بیرون رود، و به او گفت: «من نمی‌گذارم که تو زیر سقف دیگری بخوابی» و بعد به نوکرانش گفت که میهمان را به دورترین اتاق ببرند که سروصدا و جنجال مراسم سوگواری را نشنود، به او شام بدهند و بگذارند استراحت کند، و هیچ کس نباید به او بگوید که چه اتفاقی روی داده است.
هر کول شام را به تنهایی صرف کرد، اما پنداشت که آدمتوس حتماً محض رعایت تشریفات ناگزیر شده است در مراسم تدفین شرکت کند و به همین دلیل بد به دل راه نداد. نوکرانی که در خانه و مخصوصاً برای خدمت به وی مانده بودند کوشیدند که در خدمتِ ارضای اشتهای سیری ناپذیر هرکول باشند، به ویژه که جام شراب وی را پیوسته پر نگه دارند. هرکول شاد، سرحال و سرانجام مست شد و هیاهوگر. پس از آن با صدایی هر چه رساتر آواز خواند، که بعضی از آوازها واقعاً منکر بود، و آن چنان ادا و اطواری از خود درآورد که زیبنده‌ی زمان سوگواری نبود. چون دید که نوکران آدمتوس از این رفتار وی ناخشنود و حتی رنجیده خاطر به نظر می‌رسند، بر آنها بانگ زد و اعتراض کرد که چرا روی ترش کرده‌‌اند و مثل آدم‌های خوب گهگاه به رویش لبخند نمی‌زنند؟ نگاه تیره و اندوه بار خدمتکاران اشتهایش را کور کرد. بانگ برآورد: «با من شراب بنوشید. زیاد بنوشید.»
یکی از نوکران ترسان و لرزان به او پاسخ داد که اینک هنگام خندیدن و نوشیدن نیست.
هرکول غرّان گفت: «چرا نیست؟ چون زنی غریبه مرده است»؟
همان نوکر نادانسته گفت: «غریبه...»
هرکول خشمگینانه گفت: «خوب، آدمتوس خود به من گفت. گمان می‌کنم نمی‌خواهید به من بگویید که او به من دروغ گفته است.»
همان نوکر پاسخ داد: «اوه، نه... فقط... ایشان بسیار میهمان نوازند. خواهش می‌کنم باز هم شراب بنوشید. این مسئله به خودمان مربوط است.»
نوکر بازگشت تا جام وی را از شراب پر کند، اما هرکول دست او را گرفت ـ و این نوع گرفتن چیزی نبود که کسی آن را خیلی آسان و بی اهمیت بگیرد.
به آن نوکر، که وحشت زده شده بود، گفت: «اینجا اتفاق عجیبی رخ داده است. به من بگویید چه شده است»؟
نوکری دیگر پاسخ داد: «شما خودتان ملاحظه می‌فرمایید که ما سوگوار هستیم.»
هرکول بانگ برآورد: «چرا، آخر چرا، مَرد؟ آیا میزبان به من دروغ گفته و مرا خام کرده است؟ چه کسی مرده است»؟
نوکر آهسته و زیر لبی گفت: «آلسِستس ملکه‌ی ما.»
سکوتی دیرپا برقرار شد. بعد هرکول جام شرابش را به دور افکند و گفت: «من می‌بایستی می‌دانستم. من دیدم می‌گریست و چشمهایش سرخ شده بود. اما او سوگند خورد که زنی غریبه مرده است. او مرا ناگزیر کرد به خانه اش وارد شوم. وای،‌ ای دوست خوب و‌ای میزبان مهربان من. و من... مست شدم، شادی کردم، آن هم در خانه‌ی اندوه ها. وای، حق بود همه چیز را به من می‌گفت.»
بعد همان کاری را کرد که همیشه می‌کرد: خود را سرزنش کرد. او نادان، نادانی سیاه مست بوده است، آن هم درست هنگامی که دوستش اسیر اندوه و درد بوده است. افکارش نیز مثل همیشه متوجه یافتن راه نجات شد و پس دادن کفاره. چگونه می‌توانست گذشته را تلافی کند؟ او هر کاری می‌توانست بکند. کاملاً مطمئن بود، ولی چگونه می‌توانست به دوستش کمک کند؟ اندکی بعد فکری به خاطرش خطور کرد. در دل به خود گفت: «البته، از این بهتر نمی‌شود، راهش همین است. من باید آلسستیس را از دنیای مردگان بازگردانم. حتماً. حالا همه چیز روشن شد. من او را، مرگ را، می‌یابم. حتماً حالا خود را به گور آن زن رسانده است، و من می‌روم و با او کشتی می‌گیرم. من بدن مرگ را بین دستهایم چنان می‌فشرم تا حاضر شود آن زن را به من بازپس بدهد. اگر او را نزدیک گور آن زن نیافتم، به هادس، به دنیای زیرین، می‌روم. اوه، من پیروزمند نزد دوستم که تا این حد نسبت به من مهربان بوده است باز می‌گردم». این را که گفت بی درنگ برخاست و شاد و خشنود، و در حالی که از تجسم صحنه‌ی کشتی که مسابقه‌ای جانانه و شایان توجه می‌نمود خوشحال شده بود، از خانه بیرون شد.
هنگامی که آدمتوس به خانه‌ی خالی و خلوت بازگشت، هرکول را که زنی نیز در کنارش نشسته بود در آنجا یافت.
هرکول گفت: «به این زن بنگر، آدمتوس. آیا او به کسی که تو می‌شناسی شباهت دارد»؟
و چون آدمتوس بانگ برآورد: «روح! این یک حقه است... نوعی مسخرگی از سوی خدایان!»
هرکول به او گفت: «او همسر تو است. من به خاطر نجات وی با مرگ کشتی گرفتم و او را ناگزیر ساختم این زن را به من بازگرداند.»
هیچ داستان دیگر هرکول را نمی‌یابید که توانسته باشد شخصیت و خلقیات هرکول را، آن گونه که یونانیان می‌دانستند، با این صراحت توصیف کرده باشد: سادگی و ساده اندیشی، یا نوعی بلاهت توأم با اشتباه، و ناتوانی در رعایت تعادل در شرابخواریِ توأم با سیاه مستی و عربده جویی، آن هم در خانه‌ای که عضوی از آن درگذشته است، و سرانجام توبه و پشیمانی آنی و آمادگی برای پس دادن کفاره گناهان به هر قیمت، و همچنین داشتن اعتماد به نفسی که حتی مرگ نمی‌توانست آن را از بین ببرد. این است تصویری از هرکول. حتی اگر او را در جوش و خروش و غلیان خشمی دیوانه وار هم نشان می‌دادند، که مثلاً یکی از نوکران را به خاطر آن نگاههای رنجیده‌ای که به او انداخته بود می‌کشت، چندان دور از حقیقت نبود، اما اوریپیدس شاعر، که این داستان را او 
نوشته است، نمی‌خواست ماجراهایی بیافریند که با مرگ آلسِستیس و بازگشت آن زن به زندگی پیوند مستقیم نداشته باشد. آفریدن یک یا دو صحنه‌ی مرگ و میر، هر چند که با حضور هرکول امری کاملاً عادی می‌نمود، حتماً آن تصویری را که وی می‌خواست ترسیم کند و رنگ و جلا بدهد تیره می‌ساخت و از واقعیت دور می‌کرد.
چون هرکول هنگامی که برده‌ی اومفاله بود سوگند خورده بود که چنین کاری را خواهد کرد، دیری از آزاد شدنش نگذشته بود که برای به کیفر رساندن شاه اوریتوس وارد عمل شد، به ویژه که زئوس خود هرکول را نیز به خاطر کشتن پسر اوریتوس به کیفر رسانده بود. وی سپاهی فراهم آورد و بر شهر آن پادشاه چیره شد و او را به مرگ محکوم کرد. اما انتقام اوریتوس هم گرفته شد، زیرا همین پیروزی به طور غیرمستقیم باعث مرگ هرکول شد.
هرکول، حتی پیش از به ویرانی کشاندن کامل شهر، گروهی از دخترکانی را که به اسارت درآورده بود، و حتی دوشیزه بسیار زیبایی به نام یولِه، دختر پادشاه آن سرزمین، را که جزو اسیران بود، به شهر و دیار خودش فرستاد ـ یعنی به همان شهری که دیانیرا، همسر باوفا و فداکارش، انتظارش را می‌کشید تا از سفر اومفاله در لیدی بازگردد. مردی که آن دوشیزگان اسیر را به خدمت دیانیرا می‌برد، به وی می‌گوید که هرکول سخت عاشق این شاهزاده خانم (یوله) شده است. این سخن تأثیر شگرفی بر دیانیرا گذاشت، زیرا وی معتقد بود که طلسم مخصوص برای عشق دارد که آن را فقط برای چنین آدم اهریمن صفتی نگه داشته است و برای آن زنی که جای او را گرفته و بر او برتری یافته است. وقتی که هرکول و دیانیرا پس از ازدواج به سوی خانه‌ی هرکول می‌رفتند، به رودخانه‌ای رسیدند که نسوس، یکی از سنتورها، وظیفه‌ی گذراندن آنها از رودخانه را به عهده گرفت. آن سنتور دیانیرا را بر دوش گرفت او را از رودخانه بگذراند، اما چون به میانه‌ی رود رسیدند، آن هیولا درصدد برآمد به دیانیرا تجاوز کند. زن فریاد کشید و هرکول که به ساحل دیگر رودخانه رسیده بود آن سنتور را با تیر زد. آن هیولا پیش از مردن به دیانیرا گفت مقداری از خون وی را نزد خود نگه دارد تا هرگاه هرکول زنی را بیش از او دوست داشت از خون وی (هیولا) به عنوان طلسم استفاده کند. اکنون که این سخن را درباره یوله شنید، و به یاد آورد که اینک هنگام استفاده از خون آن هیولا فرا رسیده است، جامه‌ای زیبا برداشت و آن را به خون آن سنتور بیالود و به دست یک پیام رسان داد تا آن را به هرکول دهد.
چون هرکولِ قهرمان آن جامه را به تن کرد، درست همان نتیجه‌ای را به بار آورد که جامه‌ی مِدِه، که آن را برای زن دوم جاسون فرستاده بود، به بار آورده بود. دردی سوزان بر وجود هرکول چیره شد، گویی او را بر آتش گذاشته بودند. نخستین کاری که هرکول کرد این بود که آن پیام رسان بی گناه را گرفت و به دریا انداخت. او هنوز هم می‌توانست آدم بکشد، اما به نظر نمی‌رسید خودش به این زودی بمیرد. خشمی که در وجودش رخنه کرده بود به او نیرو می‌داد. آن چیزی که شاهزاده خانم جوان کورینتی را بی درنگ کشته بود نمی‌توانست هرکول را به آسانی بکشد. البته هرکول درد می‌کشید، اما هنوز زنده بود. هرکول را به خانه اش بردند. دیانیرا، پیش از آنکه بشنود که آن هدیه اش چه بر سر هرکول آورده است، خود را کشته بود. سرانجام هرکول هم چنین کرد. چون دید که مرگ به سویش نمی‌آید، تصیم گرفت خود به سوی مرگ برود. به کسانی که پیرامونش بودند دستور داد که توده‌ای هیزم بر فراز کوه اتا (اویتا) گرد آورند و او را به آنجا ببرند و بر توده‌ی هیمه بگذارند. چون به آنجا رسید و دانست که می‌میرد، نخست شادمان شد. هرکول گفت: «این را استراحت و آرمیدن گویند. این را پایان گویند». چون او را برداشتند و بر توده‌ی هیمه نهادند، به گونه‌ای بر آن دراز کشید که گویی مردی در ضیافتی بر تختخواب آرمیده است و می‌خواهد بیاساید.
هرکول از مرید جوانش، فیلوکتِتِس، تقاضا کرد مشعلی فروزان بیاورد و توده‌ی هیمه را آتش بزند، و تیر و کمانش را هم، که در جنگ تروا سبب شهرت و نام آوری همین جوان شد، به او بخشید. چون آتش زبانه کشید اثری از هرکول در زمین باقی نماند. او به آسمان رفته بود، و در آنجا با هرا آشتی کرد و با دختر هرا به نام هِبِه ازدواج کرد، و هم در آنجا:
پس از آن همه تلاش آرمید.

  • WOLF

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی